167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سنايي

  • در ميان غرور و وهم و خيال
    بسته ديو بسته گير مباش
  • «من » و «سلوي » چو هست اندر تيه
    در نياز پياز و سير مباش
  • چون زفر درس و ترس با هم خوان
    ورنه بيهوده در زفير مباش
  • در ره دين چو بو حنيفه ز علم
    چون چراغي بجز منير مباش
  • با تو در گورتست علم و عمل
    منکر «منکر» و «نکير» مباش
  • همه دل باش و آگهي نياز
    بي خبر بر در خبير مباش
  • اي سنايي تو بر نظاره خلق
    در سخن فرد و بي نظير مباش
  • در هواي صفا چو بوتيمار
    دردت ار هست گو صفير مباش
  • خود نقيريست کل عالم و تو
    در نقار از پي نقير مباش
  • در ميان نيکوان زهره طبع ماهروي
    چون شکوفه روي بودي چون شکافه زن مباش
  • يوسفت محتاج شلواريست اي يعقوب چشم
    با ضريري خو کن و در بند پيراهن مباش
  • سوي آن کو بخيل تر در عصر
    زر پختست نقره خامش
  • هست يک رنگ نزد من در عشق
    ديده توسن و لب رامش
  • زان که در راه عشق گاه به گاه
    دوست دارم جفا و دشنامش
  • اينهم از شعبده و بوالعجبي اوست که هست
    در عقيقين صدفش سي و دو دانه گهرش
  • چون گه گريه بدو در نگرم گويي هست
    صدهزاران اختر ازين ديده روان بر قمرش
  • سيرت مرد نگر در گذر از صورت و ريش
    کان گيا کش بنگارند نچينند برش
  • در گرمابه پر از صورت زيباست وليک
    قوت ناطقه بايد که بگويد صورش
  • هم در آن روز برون آمد با چندان لام
    که بنشناختم از کارگه شوشترش
  • باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
    همچو لقمان شود از عمر نبيره پسرش
  • لعل در دست تست خوش مي باش
    سنگ اگر نيست خاک بر سنگ
  • بره بسيار در آويختي از چنگ و کنون
    دشمن شاه درآويز چو مسلوخ از چنگ
  • چون حمايل به زر اندر کنف افگني راست
    همچو پيلي که کند گردن در کام نهنگ
  • آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ
    که نخوردستي در خردي نان بشتالنگ
  • بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال
    در مکان آتش زنيد اي طايفه ارباب حال