167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • هم چو اهل نفس و اهل آب و گل
    در جهان بنشسته با اصحاب دل
  • گر ز گوشش تا به حلقش ره بدي
    سر نصح اندر درونشان در شدي
  • چون همه نارست جانش نيست نور
    که افکند در نار سوزان جز قشور
  • تا که باشد حق حکيم اين قاعده
    مستمر دان در گذشته و نامده
  • آفتاب مشرق و تنوير او
    چون اسيران بسته در زنجير او
  • چند سيلي بر سرش زد گفت گير
    در کشيد از بيم سيلي آن زحير
  • مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
    در نديمي و مضاحک رفت و لاغ
  • يک کنيزک بود در مبرز چو ماه
    سخت زيبا و ز قرناقان شاه
  • زن به دست مرد در وقت لقا
    چون خمير آمد به دست نانبا
  • گاه در وي ريزد آب و گه نمک
    از تنور و آتشش سازد محک
  • بانگ زد بر ساقيش که اي گرم دار
    چه نشستي خيره ده در طبعش آر
  • ديگران را بس به طبع آورده اي
    در صبوري چست و راغب کرده اي
  • تا بيامد خشت مي زد در تبوک
    با ملک گفتند شاهي از ملوک
  • امرء القيس آمدست اين جا به کد
    در شکار عشق و خشتي مي زند
  • عشق خود بي خشم در وقت خوشي
    خوي دارد دم به دم خيره کشي
  • نام او در نامها مکتوم کرد
    محرمان را سر آن معلوم کرد
  • ور بدي درديش زان نام بلند
    درد او در حال گشتي سودمند
  • وقت سرما بودي او را پوستين
    اين کند در عشق نام دوست اين
  • هر يکي را هست در دل صد مراد
    اين نباشد مذهب عشق و وداد
  • هم چو طفلست او ز پستان شيرگير
    او نداند در دو عالم غير شير
  • گيج نبود در روش بلک اندرو
    حاملش دريا بود نه سيل و جو
  • لا ابالي گشته ام صبرم نماند
    مر مرا اين صبر در آتش نشاند
  • من ز جان سير آمدم اندر فراق
    زنده بودن در فراق آمد نفاق
  • خواب مي بينم ولي در خواب نه
    مدعي هستم ولي کذاب نه
  • آن دو گفتندش نصيحت در سمر
    که مکن ز اخطار خود را بي خبر
  • واي آن مرغي که ناروييده پر
    بر پرد بر اوج و افتد در خطر
  • عالمي در دام مي بين از هوا
    وز جراحت هاي هم رنگ دوا
  • مار استادست بر سينه چو مرگ
    در دهانش بهر صيد اشگرف برگ
  • در حشايش چون حشيشي او بپاست
    مرغ پندارد که او شاخ گياست
  • چون نشيند بهر خور بر روي برگ
    در فتد اندر دهان مار و مرگ
  • از بقيه خور که در دندانش ماند
    کرم ها روييد و بر دندان نشاند
  • چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
    در کشدشان و فرو بندد دهان
  • صدهزاران مکر در حيوان چو هست
    چون بود مکر بشر کو مهترست
  • مصحفي در کف چو زين العابدين
    خنجري پر قهر اندر آستين
  • گويدت خندان کاي مولاي من
    در دل او بابلي پر سحر و فن
  • مي کشاند مکر برقت بي دليل
    در مفازه مظلمي شب ميل ميل
  • بر که افتي گاه و در جوي اوفتي
    گه بدين سو گه بدان سوي اوفتي
  • راه کردي ليک در ظن چو برق
    عشر آن ره کن پي وحي چو شرق
  • گويد او چون ترک گيرم گير و دار
    چون روم من در طفيلت کوروار
  • مي گريزي از جفاهاي پدر
    در ميان لوطيان و شور و شر
  • مي گريزي هم چو يوسف ز اندهي
    تا ز نرتع نلعب افتي در چهي
  • در چه افتي زين تفرج هم چو او
    مر ترا ليک آن عنايت يار کو
  • گويدش عيسي بزن در من دو دست
    اي عمي کحل عزيزي با منست
  • در زمان چون پير را شد زيردست
    روشنايي ديد آن ظلمت پرست
  • شرط تسليم است نه کار دراز
    سود نبود در ضلالت ترک تاز
  • آنچنان که مي رود شب ز اغتراب
    حس مردم شهرها در وقت خواب
  • آنچنان که عارف از راه نهان
    خوش نشسته مي رود در صد جهان
  • يک خلافي ني ميان اين عيون
    آنچنان که هست در علم ظنون
  • سرنگونم هي رها کن پاي من
    فهم کو در جمله اجزاي من
  • ديده کو نبود ز وصلش در فره
    آن چنان ديده سپيد کور به