نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
هم چو اهل نفس و اهل آب و گل
در
جهان بنشسته با اصحاب دل
گر ز گوشش تا به حلقش ره بدي
سر نصح اندر درونشان
در
شدي
چون همه نارست جانش نيست نور
که افکند
در
نار سوزان جز قشور
تا که باشد حق حکيم اين قاعده
مستمر دان
در
گذشته و نامده
آفتاب مشرق و تنوير او
چون اسيران بسته
در
زنجير او
چند سيلي بر سرش زد گفت گير
در
کشيد از بيم سيلي آن زحير
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
در
نديمي و مضاحک رفت و لاغ
يک کنيزک بود
در
مبرز چو ماه
سخت زيبا و ز قرناقان شاه
زن به دست مرد
در
وقت لقا
چون خمير آمد به دست نانبا
گاه
در
وي ريزد آب و گه نمک
از تنور و آتشش سازد محک
بانگ زد بر ساقيش که اي گرم دار
چه نشستي خيره ده
در
طبعش آر
ديگران را بس به طبع آورده اي
در
صبوري چست و راغب کرده اي
تا بيامد خشت مي زد
در
تبوک
با ملک گفتند شاهي از ملوک
امرء القيس آمدست اين جا به کد
در
شکار عشق و خشتي مي زند
عشق خود بي خشم
در
وقت خوشي
خوي دارد دم به دم خيره کشي
نام او
در
نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
ور بدي درديش زان نام بلند
درد او
در
حال گشتي سودمند
وقت سرما بودي او را پوستين
اين کند
در
عشق نام دوست اين
هر يکي را هست
در
دل صد مراد
اين نباشد مذهب عشق و وداد
هم چو طفلست او ز پستان شيرگير
او نداند
در
دو عالم غير شير
گيج نبود
در
روش بلک اندرو
حاملش دريا بود نه سيل و جو
لا ابالي گشته ام صبرم نماند
مر مرا اين صبر
در
آتش نشاند
من ز جان سير آمدم اندر فراق
زنده بودن
در
فراق آمد نفاق
خواب مي بينم ولي
در
خواب نه
مدعي هستم ولي کذاب نه
آن دو گفتندش نصيحت
در
سمر
که مکن ز اخطار خود را بي خبر
واي آن مرغي که ناروييده پر
بر پرد بر اوج و افتد
در
خطر
عالمي
در
دام مي بين از هوا
وز جراحت هاي هم رنگ دوا
مار استادست بر سينه چو مرگ
در
دهانش بهر صيد اشگرف برگ
در
حشايش چون حشيشي او بپاست
مرغ پندارد که او شاخ گياست
چون نشيند بهر خور بر روي برگ
در
فتد اندر دهان مار و مرگ
از بقيه خور که
در
دندانش ماند
کرم ها روييد و بر دندان نشاند
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در
کشدشان و فرو بندد دهان
صدهزاران مکر
در
حيوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهترست
مصحفي
در
کف چو زين العابدين
خنجري پر قهر اندر آستين
گويدت خندان کاي مولاي من
در
دل او بابلي پر سحر و فن
مي کشاند مکر برقت بي دليل
در
مفازه مظلمي شب ميل ميل
بر که افتي گاه و
در
جوي اوفتي
گه بدين سو گه بدان سوي اوفتي
راه کردي ليک
در
ظن چو برق
عشر آن ره کن پي وحي چو شرق
گويد او چون ترک گيرم گير و دار
چون روم من
در
طفيلت کوروار
مي گريزي از جفاهاي پدر
در
ميان لوطيان و شور و شر
مي گريزي هم چو يوسف ز اندهي
تا ز نرتع نلعب افتي
در
چهي
در
چه افتي زين تفرج هم چو او
مر ترا ليک آن عنايت يار کو
گويدش عيسي بزن
در
من دو دست
اي عمي کحل عزيزي با منست
در
زمان چون پير را شد زيردست
روشنايي ديد آن ظلمت پرست
شرط تسليم است نه کار دراز
سود نبود
در
ضلالت ترک تاز
آنچنان که مي رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها
در
وقت خواب
آنچنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته مي رود
در
صد جهان
يک خلافي ني ميان اين عيون
آنچنان که هست
در
علم ظنون
سرنگونم هي رها کن پاي من
فهم کو
در
جمله اجزاي من
ديده کو نبود ز وصلش
در
فره
آن چنان ديده سپيد کور به
صفحه قبل
1
...
2419
2420
2421
2422
2423
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن