167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • حق پي شيطان بدين سان زد مثل
    که ترا در رزم آرد با حيل
  • که ترا ياري دهم من با توم
    در خطرها پيش تو من مي دوم
  • جان فداي تو کنم در انتعاش
    رستمي شيري هلا مردانه باش
  • چون قدم بنهاد در خندق فتاد
    او به قاهاقاه خنده لب گشاد
  • هم خر و خرگير اينجا در گلند
    غافلند اين جا و آن جا آفلند
  • جز کساني را که وا گردند از آن
    در بهار فضل آيند از خزان
  • در طواف شهرها و قلعه هاش
    از پي تدبير ديوان و معاش
  • صورت عاشق چو فاني شد درو
    پس در آب اکنون کرا بيند بگو
  • حسن حق بينند اندر روي حور
    هم چو مه در آب از صنع غيور
  • در فرج جويي خرد سر تيز به
    از کمين گاه بلا پرهيز به
  • رغبتي زين منع در دلشان برست
    که ببايد سر آن را باز جست
  • در مجاعت پس تو احول ديده اي
    که يکي را صد هزاران ديده اي
  • در پي سودي دويده بهر کبس
    نارسيده سود افتاده به حبس
  • آمدند از رغم عقل پندتوز
    در شب تاريک بر گشته ز روز
  • از قدح هاي صور بگذر مه ايست
    باده در جامست ليک از جام نيست
  • صورت از بي صورت آيد در وجود
    هم چنانک از آتشي زادست دود
  • تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
    اندر آرد جسم را در نيک و بد
  • فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
    ليک در تاثير و وصلت دو به هم
  • آن صور در بزم کز جام خوشيست
    فايده او بي خودي و بيهشيست
  • در مصاف آن صورت تيغ و سپر
    فايده ش بي صورتي يعني ظفر
  • اين صور چون بنده بي صورتند
    پس چرا در نفي صاحب نعمتند
  • باز بي صورت چو پنهان کرد رو
    آمدند از بهر کد در رنگ و بو
  • ور ز غير صورتت نبود فره
    صورتي کان بي تو زايد در تو به
  • خوب تر زان ديده بودند آن فريق
    ليک زين رفتند در بحر عميق
  • کرد فعل خويش قلعه هش ربا
    هر سه را انداخت در چاه بلا
  • قرنها را صورت سنگين بسوخت
    آتشي در دين و دلشان بر فروخت
  • عشق صورت در دل شه زادگان
    چون خلش مي کرد مانند سنان
  • او توست اما نه اين تو آن توست
    که در آخر واقف بيرون شوست
  • توي تو در ديگري آمد دفين
    من غلام مرد خودبيني چنين
  • آنچ در آيينه مي بيند جوان
    پير اندر خشت بيند بيش از آن
  • بعد بسياري تفحص در مسير
    کشف کرد آن راز را شيخي بصير
  • هم چو جان و چون جنين پنهانست او
    در مکتم پرده و ايوانست او
  • در بخارا خوي آن خواجيم اجل
    بود با خواهندگان حسن عمل
  • خاک را زربخش کي بود آفتاب
    زر ازو در کان و گنج اندر خراب
  • نوبت روز فقيهان ناگهان
    يک فقيه از حرص آمد در فغان
  • در ميان بيوگان رفت و نشست
    سر فرو افکند و پنهان کرد دست
  • هم شناسيدش ندادش صدقه اي
    در دلش آمد ز حرمان حرقه اي
  • رفت او پيش کفن خواهي پگاه
    که بپيچم در نمد نه پيش راه
  • بوک بيند مرده پندار به ظن
    زر در اندازد پي وجه کفن
  • در نمد پيچيد و بر راهش نهاد
    معبر صدر جهان آنجا فتاد
  • زر در اندازيد بر روي نمد
    دست بيرون کرد از تعجيل خود
  • غير مردن هيچ فرهنگي دگر
    در نگيرد با خداي اي حيله گر
  • لوطيي دب برد شب در انبهي
    خشتها را نقل کرد آن مشتهي
  • خانقاهي که بود بهتر مکان
    من نديدم يک دمي در وي امان
  • در حقيقت هر يکي مو زان کهيست
    کان امان نامه صله شاهنشهيست
  • آن دو سه تار عنايت هم چو کوه
    سد شد چون فر سيما در وجوه
  • نوبت ما شد چه خيره سر شديم
    چون زنان زشت در چادر شديم
  • وقت پند ديگراني هاي هاي
    در غم خود چون زناني واي واي
  • پس کشيدندش به شه بي اختيار
    شست در مجلس ترش چون زهر و مار
  • مي نخورده عربده آغاز کرد
    گشته در مجلس گران چون مرگ و درد