167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • در شعاع نور گوهر گاو آب
    مي چرد از سنبل و سوسن شتاب
  • مي چرد در نور گوهر آن بقر
    ناگهان گردد ز گوهر دورتر
  • تاجري بر در نهد لجم سياه
    تا شود تاريک مرج و سبزه گاه
  • بيست بار آن گاو تازد گرد مرج
    تا کند آن خصم را در شاخ درج
  • لجم بيند فوق در شاه وار
    پس ز طين بگريزد او ابليس وار
  • کان بليس از متن طين کور و کرست
    گاو کي داند که در گل گوهرست
  • اهبطوا افکند جان را در حضيض
    از نمازش کرد محروم اين محيض
  • وان گلي کز رش حق نوري نيافت
    صحبت گلهاي پر در بر نتافت
  • هم چو تاري شد دل و جان در شهود
    تا سر رشته به من رويي نمود
  • چون شد اندر آب و چونش در ربود
    چغز آبي کي شکار زاغ بود
  • هين مشو صورت پرست و اين مگو
    سر جنسيت به صورت در مجو
  • دام ديگر بد که عقلش در نيافت
    وحي غايب بين بدين سو زان شتافت
  • نيست جنسيت به صورت لي و لک
    عيسي آمد در بشر جنس ملک
  • بود عبدالغوث هم جنس پري
    چون پري نه سال در پنهان پري
  • شد زنش را نسل از شوي دگر
    وآن يتيمانش ز مرگش در سمر
  • بعد غيبت چونک آورد او قدوم
    در زمين مي گفت او درس نجوم
  • پيش او استارگان خوش صف زده
    اختران در درس او حاضر شده
  • چيست جنسيت يکي نوع نظر
    که بدان يابند ره در هم دگر
  • چون نهد در زن خدا خوي نري
    طالب زن گردد آن زن سعتري
  • چون نهد در تو صفات جبرئيل
    هم چو فرخي بر هواجويي سبيل
  • منتظر بنهاده ديده در هوا
    از زمين بيگانه عاشق بر سما
  • چون نهد در تو صفت هاي خري
    صد پرت گر هست بر آخر پري
  • در پي خو باش و با خوش خو نشين
    خوپذيري روغن گل را ببين
  • اي بسا در گور خفته خاک وار
    به ز صد احيا به نفع و انتشار
  • سايه برده او و خاکش سايه مند
    صد هزاران زنده در سايه ويند
  • نه هزارش وام بد از زر مگر
    بود در تبريز بدرالدين عمر
  • گر بدادي تشنه را بحري زلال
    در کرم شرمنده بودي زان نوال
  • ور بکردي ذره اي را مشرقي
    بودي آن در همتش نالايقي
  • يک سواره تاخت تا قلعه بکر
    تا در قلعه ببستند از حذر
  • گفت آخر نه يکي مرديست فرد
    گفت منگر خوار در فردي مرد
  • شسته در زين آن چنان محکم پيست
    گوييا شرقي و غربي با ويست
  • در دل موش ار بدي جمعيتي
    جمع گشتي چند موش از حميتي
  • او ز حق در خواسته تا توبره
    گردد آن نور قوي را ساتره
  • کان کسا از نور صبري يافتست
    نور جان در تار و پودش تافتست
  • در دل مؤمن بگنجيدم چو ضيف
    بي ز چون و بي چگونه بي ز کيف
  • روزن چشمم ز مه ويران شدست
    ليک مه چون گنج در ويران نشست
  • نور روي يوسفي وقت عبور
    مي فتادي در شباک هر قصور
  • پس بگفتندي درون خانه در
    يوسفست اين سو به سيران و گذر
  • راه کن در اندرونها خويش را
    دور کن ادراک غيرانديش را
  • آن غريب ممتحن از بيم وام
    در ره آمد سوي آن دارالسلام
  • سايه اش گرچه پناه خلق بود
    در نورديد آفتابش زود زود
  • نعره اي زد مرد و بيهوش اوفتاد
    گوييا او نيز در پي جان بداد
  • او وثاقم داد و تو چرخ و زمين
    در وثاقت او و صد چون او سمين
  • هرچه در وي مي نمايد عکس اوست
    هم چو عکس ماه اندر آب جوست
  • عنکبوت و اين صطرلاب رشاد
    بي منجم در کف عام اوفتاد
  • در چه دنيا فتادند اين قرون
    عکس خود را ديد هر يک چه درون
  • برد خرگوشيش از ره کاي فلان
    در تگ چاهست آن شير ژيان
  • در رو اندر چاه کين از وي بکش
    چون ازو غالب تري سر بر کنش
  • تو هم از دشمن چو کيني مي کشي
    اي زبون شش غلط در هر ششي
  • وآن گنه در وي ز جنس جرم تست
    بايد آن خو را ز طبع خويش شست