نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
هين ره صبر و تاني
در
مبند
صبر کن انديشه مي کن روز چند
در
تاني بر يقيني بر زني
گوش مال من بايقاني کني
در
مجالس مي طلب اندر عقول
آن چنان عقلي که بود اندر رسول
در
بصرها مي طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن اين مختصر
در
ميان صالحان يک اصلحيست
بر سر توقيعش از سلطان صحيست
در
مري اش آنک حلو و حامض است
حجت ايشان بر حق داحض است
که
در
آن دم که ببري زين معين
مبتلي گردي تو با بئس القرين
ماهي بريان ز آسيب خضر
زنده شد
در
بحر گشت او مستقر
نوح نهصد سال
در
راه سوي
بود هر روزيش تذکير نوي
بر لب جو من ترا نعره زنان
نشنوي
در
آب ناله عاشقان
نه به پنج آرام گيرد آن خمار
که
در
آن سرهاست ني پانصد هزار
عشق مستسقيست مستسقي طلب
در
پي هم اين و آن چون روز و شب
در
شبان روزي وظيفه چاشتگاه
راتبه کردي وصال اي نيک خواه
بي نيازي از غم من اي امير
ده زکات جاه و بنگر
در
فقير
چون خبيثان را چنين خلعت دهد
طيبين را تا چه بخشد
در
رصد
اندکي زان لطفها اکنون بکن
حلقه اي
در
گوش من کن زان سخن
در
مدزد آن روي مه از شب روان
سرمکش زين جوي اي آب روان
گر ببارد شب نبيند هيچ کس
که بود
در
خواب هر نفس و نفس
آمدن
در
آب بر من بسته شد
زانک ترکيبم ز خاکي رسته شد
تلخ آمد بر دل چغز اين حديث
که مرا
در
عقده آرد اين خبيث
تا به هم
در
مرجها بازي کنيم
ما درين دعوت امين و محسنيم
گفت اين دانم که نقلش از برم
مي فروزد
در
دلم درد و سقم
خويش را زين هم مغفل مي کند
در
عقالش جان معقل مي کند
کاروان بر کاروان زين باديه
مي رسد
در
هر مسا و غاديه
بهر حالي مي نگيري راس مال
بلک از بهر غرض ها
در
مآل
پس مسافر اين بود اي ره پرست
که مسير و روش
در
مستقبلست
هم چنانک از پرده دل بي کلال
دم به دم
در
مي رسد خيل خيال
گر نه تصويرات از يک مغرس اند
در
پي هم سوي دل چون مي رسند
در
خلاص او يکي خوابي ببين
زود که الله يحب المحسنين
يوسفم
در
حبس تو اي شه نشان
هين ز دستان زنانم وا رهان
روح را از عرش آرد
در
حطيم
لاجرم کيد زنان باشد عظيم
بشنو اين زاري يوسف
در
عثار
يا بر آن يعقوب بي دل رحم آر
من سپند از چشم بد کردم پديد
در
سپندم نيز چشم بد رسيد
شد صفير باز جان
در
مرج دين
نعره هاي لا احب الافلين
گفت يک خاصيتم
در
بازو است
که زنم من نقبها با زور دست
در
يکي کان زر بي اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج
گفت يک نک خاصيت
در
پنجه ام
که کمندي افکنم طول علم
گفت
در
ريشم بود خاصيتم
که رهانم مجرمان را از نقم
نقب زن زد نقب
در
مخزن رسيد
هر يکي از مخزن اسبابي کشيد
خويش را دزديد ازيشان بازگشت
روز
در
ديوان بگفت آن سرگذشت
آنک چندين خاصيت
در
ريش اوست
اين گرفت ما هم از تفتيش اوست
در
شب دنيا که محجوبست شيد
ناظر حق بود و زو بودش اميد
مر يتيمي را که سرمه حق کشد
گردد او
در
يتيم با رشد
قاضيان را
در
حکومت اين فنست
شاهد ايشان را دو چشم روشنست
در
دلش خورشيد چون نوري نشاند
پيشش اختر را مقاديري نماند
شاهد مطلق بود
در
هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در
شب معراج شاهدباز ما
چشم من از چشم ها بگزيده شد
تا که
در
شب آفتابم ديده شد
گفت ما گشتيم چون جان بند طين
آفتاب جان توي
در
يوم دين
خاصيت
در
گوش هم نيکو بود
کو به بانگ سگ ز شير آگه شود
صفحه قبل
1
...
2414
2415
2416
2417
2418
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن