نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
در
ده اي ساقي يکي رطلي گران
خواجه را از ريش و سبلت وا رهان
رو به دريايي که ماهي زاده اي
هم چو خس
در
ريش چون افتاده اي
خس نه اي دور از تو رشک گوهري
در
ميان موج و بحر اوليتري
چون به صد حرمت بزد حلقه درش
زن برون کرد از
در
خانه سرش
يا مگر ديوت دو شاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را
در
گشاد
از مثل وز ريش خند بي حساب
آن مريد افتاد از غم
در
نشيب
سبطيند اين قوم و گوساله پرست
در
چنين گاوي چه مي مالند دست
گر ترا چشميست بگشا
در
نگر
بعد لا آخر چه مي ماند دگر
گر نبودي او نيابيدي به حار
هيبت و ماهي و
در
شاهوار
گر نبودي او نيابيدي زمين
در
درونه گنج و بيرون ياسمين
هين که معکوس است
در
امر اين گره
صدقه بخش خويش را صدقه بده
دادمي آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمي من
در
قصاص
باز نفسش حمله مي آورد زود
زين تعرف
در
دلش چون کاه دود
خواند بر وي يک به يک آن ذوفنون
آنچ
در
ره رفت بر وي تا کنون
بعد از آن
در
مشکل انکار زن
بر گشاد آن خوش سراينده دهن
من نيم
در
امر و فرمان نيم خام
تا بينديشم من از تشنيع عام
فردي ما جفتي ما نه از هواست
جان ما چون مهره
در
دست خداست
چون مراد و حکم يزدان غفور
بود
در
قدمت تجلي و ظهور
در
ميان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پيکار آنچ رفت رفت
هم نکر سازيد از بهر ثمود
صيحه اي که جانشان را
در
ربود
هم نکر سازيد بر قارون ز کين
در
حليمي اين زمين پوشيد کين
در
خيال از بس که گشتي مکتسي
نک بسوفسطايي بدظن رسي
در
بيان آنک بر فرمان رود
گر گلي را خار خواهد آن شود
ليک دادش حق چنين خوف وجع
تا مصالح حاصل آيد
در
تبع
هر يکي بر درد جويد مرهمي
در
تبع قايم شده زين عالمي
حق ستون اين جهان از ترس ساخت
هر يکي از ترس جان
در
کار باخت
گر نبيني کشتي و دريا به پيش
لرزها بين
در
همه اجزاي خويش
کي دروغي قيمت آرد بي ز راست
در
دو عالم هر دروغ از راست خاست
بل ز کشتيهاش کان پند دلست
گويم از کل جزو
در
کل داخلست
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان مي نجنبد
در
رکون
چون نماند بيشه و سر
در
کشد
بيشه ها از عين دريا سر کشد
تا ز لعبت اندک اندک
در
صبا
جانش گردد با يم عقل آشنا
عقل از آن بازي همي يابد صبي
گرچه با عقلست
در
ظاهر ابي
بانگ او تو نشنوي من بشنوم
زانک
در
اسرار همراز ويم
ليک خورشيد عنايت تافته ست
آيسان را از کرم
در
يافته ست
کوه با وحشت
در
آن ابر ظلم
بر گشايد بانگ چنگ و زير و بم
گفت يا رب توبه کردم زين شتاب
چون تو
در
بستي تو کن هم فتح باب
بر سر خرقه شدن بار دگر
در
دعا کردن بدم هم بي هنر
هر يکي گويد به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آيد به
در
کاي کريمي که
در
آن ليل وحش
گنج رحمت بنهي و چندين چشش
ليک حق اصحابنا اصحاب را
در
گشاد و برد تا صدر سرا
در
عدم ما مستحقان کي بديم
که برين جان و برين دانش زديم
برده
در
درياي رحمت ايزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم
در
ندارم هم تو داراييم کن
رنج ديدم راحت افزاييم کن
کو بگفتت
در
کمان تيري بنه
کي بگفتندت که اندر کش تو زه
او نگفتت که کمان را سخت کش
در
کمان نه گفت او نه پر کنش
ترک اين سخته کماني رو بگو
در
کمان نه تير و پريدن مجو
زيرکان با صنعتي قانع شده
ابلهان از صنع
در
صانع شده
مانده
در
کاروانسرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
پر گشايد پيش ازين بر شوق و ياد
در
هواي جنس خود سوي معاد
صفحه قبل
1
...
2412
2413
2414
2415
2416
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن