نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها مي بيند او
در
عين پوست
گفت صوفي
در
قصاص يک قفا
سر نشايد باد دادن از عمي
خيمه ويرانست و بشکسته وتد
او بهانه مي جود تا
در
فتد
ديو
در
شيشه کند افسون او
فتنه ها ساکن کند قانون او
بر سر حرف آ که صوفي بي دلست
در
مکافات جفا مستعجلست
رفت صوفي سوي آن سيلي زنش
دست زد چون مدعي
در
دامنش
کانک از زجر تو ميرد
در
دمار
بر تو تاوان نيست آن باشد جبار
در
حد و تعزير قاضي هر که مرد
نيست بر قاضي ضمان کو نيست خرد
در
دکان کفشگر چرمست خوب
قالب کفش است اگر بيني تو چوب
خواندش
در
سوره والنجم زود
ليک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سري بود آنک سر بر
در
زدند
مرده از يک روست فاني
در
گزند
صوفيان از صد جهت فاني شدند
هم چو جرجيس اند هر يک
در
سرار
کشته گشته زنده گشته شصت بار
بس بديدي مرده اندر گور تو
گور را
در
مرده بين اي کور تو
حق بکشت او را و
در
پاچه ش دميد
زود قصابانه پوست از وي کشيد
نفخ
در
وي باقي آمد تا مآب
نفخ حق نبود چو نفخه آن قصاب
ظلم چه بود وضع غير موضعش
هين مکن
در
غير موضع ضايعش
گفت قاضي تو چه داري بيش و کم
گفت دارم
در
جهان من شش درم
زار و رنجورست و درويش و ضعيف
سه درم
در
بايدش تره و رغيف
اين نداني که مي من چه کني
هم
در
آن چه عاقبت خود افکني
اين يکي حکمت چنين بد
در
قضا
که ترا آورد سيلي بر قفا
خوش دلم
در
باطن از حکم زبر
گرچه شد رويم ترش کالحق مر
سال قحط از آفتاب خيره خند
باغها
در
مرگ و جان کندن رسند
ذوق
در
غمهاست پي گم کرده اند
آب حيوان را به ظلمت برده اند
چشمها را چار کن
در
اعتبار
يار کن با چشم خود دو چشم يار
چونک
در
ياران رسي خامش نشين
اندر آن حلقه مکن خود را نگين
در
نماز جمعه بنگر خوش به هوش
جمله جمعند و يک انديشه و خموش
چشم
در
استارگان نه ره بجو
نطق تشويش نظر باشد مگو
گر دو حرف صدق گويي اي فلان
گفت تيره
در
تبع گردد روان
هين مشو شارع
در
آن حرف رشد
که سخن زو مر سخن را مي کشد
نيست
در
ضبطت چو بگشادي دهان
از پي صافي شود تيره روان
گفت قاضي صوفيا خيره مشو
يک مثالي
در
بيان اين شنو
او چو که
در
ناز ثابت آمده
عاشقان چون برگها لرزان شده
ضد و ندش نيست
در
ذات و عمل
زان بپوشيدند هستيها حلل
چونک دو مثل آمدند اي متقي
اين چه اوليتر از آن
در
خالقي
پس چنان بحري که
در
هر قطر آن
از بدن ناشي تر آمد عقل و جان
کي بگنجد
در
مضيق چند و چون
عقل کل آنجاست از لا يعلمون
بلک مي داند که گنج شاهوار
در
خرابيها نهد آن شهريار
بل حقيقت
در
حقيقت غرقه شد
زين سبب هفتاد بل صد فرقه شد
گردنت زين طوق زرين جهان
چست
در
دزد و ز حق سيلي ستان
ليک حاضر باش
در
خود اي فتي
تا به خانه او بيابد مر ترا
خود چه کم گشتي ز جود و رحمتش
گر نبودي خرخشه
در
نعمتش
خلق را
در
دزدي آن طايفه
مي نمود افسانه هاي سالفه
قصه پاره ربايي
در
برين
مي حکايت کرد او با آن و اين
در
سمر مي خواند دزدي نامه اي
گرد او جمع آمده هنگامه اي
نه حراره يادش آيد نه غزل
نه ده انگشتش بجنبد
در
عمل
آب تتماجي نريزي
در
تغار
تا سگي چندي نباشد طعمه خوار
گفت اي قصاص
در
شهر شما
کيست استاتر درين مکر و دغا
پس بگفتندش که از تو چست تر
مات او گشتند
در
دعوي مپر
رو به عقل خود چنين غره مباش
که شوي ياوه تو
در
تزويرهاش
صفحه قبل
1
...
2410
2411
2412
2413
2414
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن