167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • فاش کرد اسپرد تن را در بلا
    کاي محمد اي عدو توبه ها
  • ماه را با زفتي و زاري چه کار
    در پي خورشيد پويد سايه وار
  • گربه در انبانم اندر دست عشق
    يک دمي بالا و يک دم پست عشق
  • عاشقان در سيل تند افتاده اند
    بر قضاي عشق دل بنهاده اند
  • گر نمي بيني تو جو را در کمين
    گردش دولاب گردوني ببين
  • گر زني در شاخ دستي کي هلد
    هر کجا پيوند سازي بسکلد
  • گر نمي بيني تو تدوير قدر
    در عناصر جوشش و گردش نگر
  • آفتاب اندر فلک کژ مي جهد
    در سيه روزي خسوفش مي دهد
  • که به قدر جرم مي گيرم ترا
    اين بود تقرير در داد و جزا
  • کان فلک پيماي ميمون بال چست
    اين زمان در عشق و اندر دام تست
  • باز سلطانست زان جغدان برنج
    در حدث مدفون شدست آن زفت گنج
  • عاشق است او را قيامت آمدست
    تا در توبه برو بسته شدست
  • زانک کان را در زري نبود شريک
    مرحبا اي کان زر لاشک فيک
  • هر بها که گويد او را مي خرم
    در زيان و حيف ظاهر ننگرم
  • ديو و غول ساحر از سحر و نبرد
    انبيا را در نظرشان زشت کرد
  • منکر بحرست و گوهرهاي او
    کي بود حيوان در و پيرايه جو
  • مر خران را هيچ ديدي گوش وار
    گوش و هوش خر بود در سبزه زار
  • احسن التقويم در والتين بخوان
    که گرامي گوهرست اي دوست جان
  • اي تو در دين جهودي ماده اي
    کين گمان داري تو بر شه زاده اي
  • در همه ز آيينه کژساز خود
    منگر اي مردود نفرين ابد
  • نه ز پيه آن مايه دارد نه ز پوست
    روي پوشي کرد در ايجاد دوست
  • استخوان و باد روپوشست و بس
    در دو عالم غير يزدان نيست کس
  • تن سپيد و دل سياهستش بگير
    در عوض ده تن سياه و دل منير
  • گفت صديقش که اين خنده چه بود
    در جواب پرسش او خنده فزود
  • گفت اگر جدت نبودي و غرام
    در خريداري اين اسود غلام
  • ديده اين هفت رنگ جسمها
    در نيابد زين نقاب آن روح را
  • گر مکيسي کرديي در بيع بيش
    دادمي من جمله ملک و مال خويش
  • حقه پر لعل را دادي به باد
    هم چو زنگي در سيه رويي تو شاد
  • شد خلالي در دهاني راه يافت
    جانب شيرين زباني مي شتافت
  • مصطفي اش در کنار خود کشيد
    کس چه داند بخششي کو را رسيد
  • ماهي پژمرده در بحر اوفتاد
    کاروان گم شده زد بر رشاد
  • خود تو داني که آفتابي در حمل
    تا چه گويد با نبات و با دقل
  • چون مقلد بود عقل اندر اصول
    دان مقلد در فروعش اي فضول
  • گفت اي صديق آخر گفتمت
    که مرا انباز کن در مکرمت
  • خوابها مي ديد جانم در شباب
    که سلامم کرد قرص آفتاب
  • يوسفي جستم لطيف و سيم تن
    يوسفستاني بديدم در تو من
  • مي دمد در گوش هر غمگين بشير
    خيز اي مدبر ره اقبال گير
  • آنک در خوابش همي جويي ويست
    چشم بگشا کان مه نيکو پيست
  • گفت عمرت چند سالست اي پسر
    بازگو و در مدزد و بر شمر
  • هست هفصدساله راه آن حقب
    که بکرد او عزم در سيران حب
  • آن چنان که کارواني مي رسيد
    در دهي آمد دري را باز ديد
  • هم برون افکن هر آنچ افکندنيست
    در ميا با آن که اين مجلس سنيست
  • سايسي کردي در آخر آن غلام
    ليک سلطان سلاطين بنده نام
  • رنگ طين پيدا و نور دين نهان
    هر پيمبر اين چنين بد در جهان
  • آن مناره ديد و در وي مرغ ني
    بر مناره شاه بازي پر فني
  • آن شهي در بندگي پنهان شده
    بهر جاسوسي به دنيا آمده
  • تو مگو کو بنده و آخرجي ماست
    اين بدان که گنج در ويرانه هاست
  • هم چو عيسي بر سرش گيرد فرات
    که ايمني از غرقه در آب حيات
  • هم چو من که بر هوا راکب شدم
    در شب معراج مستصحب شدم
  • کور بر اشکم رونده هم چو مار
    چشمها بگشاد در باغ و بهار