نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
جوهر الذات عطار
نباشد صبح ابليست قيامت
نباشي روز محشر
در
ملامت
چنان مستغرق حوا شدستي
که
در
جنات جانت بت پرستي
مرا حاجت بدرگاهت چنانست
که
در
عالم نمود من عيانست
همه اسرار
در
پيشم عيانست
که روي تو تماشاگاه جانست
بلاي قرب کش
در
پيش جانان
ميان ناخوشي دل شادگردان
بلاي قرب کش
در
ناتواني
که تا يابي لقاي جاوداني
اگر ايشان نبودي رهبر ما
بخاصه
در
جهان پيغمبر ما
حقيقت نور قرآن
در
درونست
سوي حق اندر اينجا رهنمونست
در
اسرار شريعت جان ندادي
قدم زينجايگه بيرون نهادي
حيات جاودانم
در
نهادست
که معني اندر اينجا داد دادست
حيات جاودانم نوريارست
که جانم
در
عيان منصوريارست
حيات جاودانم کل نمودند
همه
در
ذات از ديدم نمودند
حيات جاودان ديدار يارست
در
اينجا نور جانان آشکارست
حيات جاودان
در
نور ذاتست
که ديدار خدا عين صفاتست
چو خفاشي بمانده چشم بسته
در
اين کاشانه رنگين نشسته
توکور صورتي و مبتلائي
فرومانده تو
در
عين بلائي
نميداني زنادانان راهي
که بيدل
در
نمود ديد شاهي
نميداني که چون بد اولينت
کجا يابي
در
آخر آخرينت
يکي پيريست
در
ذات الهي
که او دريافت آيات الهي
حقيقت اوست ديدار خداوند
زبان اينجايگه اي دوست
در
بند
ز وصلش عاشقان جانباز بودند
ازآن اينجاي
در
اعزاز بودند
خروش وناله درتست بسيار
که ميگويد عيان
در
عين گفتار
دم يارست چون مردان دمادم
زند فريادها
در
عين عالم
همه دردست زيرا درد دارد
جراحت
در
درون مرد دارد
دمي دارم از آندم
در
خروشم
وزآندم اينچنين درعين جوشم
چو من بگشايم اندر زار زاري
کنم فريادها
در
بيقراري
بجز درد جگر اينجا ندارم
بمانده
در
درون چاه خوارم
کمر بستم علي آسا کنونم
که
در
اسرار هستي رهنمونم
در
آندم وانمايد عاشقانش
که از ني بازداند عاشقانش
زند سوراخ
در
بود وجودت
عيان کردست مر اسرار بودت
اناالحق ميزند
در
کل آفاق
ميان جمله عشاق است اوطاق
نواي پرده عشاق سازد
همه ذرات
در
جان مينوازد
همه ذرات من اندر نمودار
عيان بنموده
در
اينجاي ديدار
همه ذرات من
در
آشکاره
چو منصورند کلي پاره پاره
چو وقت کشتن آمد
در
وصالم
نمانده ذره عين وبالم
بگفت اسرارها
در
گوش جانم
نموداينجايگه عين العيانم
بماندزنده جاويد آنکس
که جز يکي نبيند
در
جهان کس
تو جاناني ولي پنهان ذاتي
کنون افتاده
در
عين صفاتي
هرآنکو
در
بلا پائي ندارد
ميان آن بلا شکري گذارد
بخود انديشه اين ميکرد آدم
بمانده
در
تعجب او دمادم
خورم من گندم اينجا
در
نهاني
اگر باشد قضاي آسماني
بخور گندم چرا حيران شدستي
در
انديشه سرگردان شدستي
تمامت اهل حوران و قصوران
فرومانده عجب
در
حال ايشان
ز فعل زشت شيطان
در
بلايي
چنين استاده رسوا مبتلائي
نبردي هيچ فرمان خداوند
فتادي اينچنين مجروح
در
بند
ملايک
در
توحيرانند جمله
ز اندوه تو گريانند جمله
زمين وآسمانها
در
خروشست
ز بهرت جمله چون ديگي بجوشست
زنافرمانيت اکنون چسازم
ترا
در
آتش غير گدازم
بسوزانم کنونت
در
تف نار
ايا آدم همي روزي بصدبار
تو دانائي وميداني ز حالم
که ايندم اوفتاده
در
وبالم
گنهکارم فتاده
در
بن چاه
مرا ابليس گردانيد گمراه
چنين مگذار اينجا مبتلا باز
چنينم
در
بلاي عشق مگداز
نداري چاره و من ندارم
که
در
فرمان حي کردگارم
نميداني دلا کز که جدائي
فتاده
در
ميان صد بلائي
شدي
در
پرده دنياي غدار
نهان دره نمي آيد پديدار
تمامت انبيا آنجا مقيمند
همه حوران
در
آن مجلس نديمند
جدا خواهند بد اينجا حقيقت
يقين خواهد سپردن
در
طريقت
ولي
در
آخر کارت بيکبار
کند چون خوني دزدي گرفتار
تمامت انبيا ديدند بلايش
شدند
در
عاقبت اندر فنايش
در
ايندم آندم اينجا کرده فاش
نمودستي حقيقت ديد نقاش
چو ديدي آنچه گمکردي حقيقت
بديدي باز
در
عين شريعت
حقيقت يار بنمودست ديدار
ولي
در
بي نشاني ناپديدار
جمال ماست اينجا جمله اشيا
منم اينجايگه
در
جمله پيدا
جمال ماست
در
خورشيد انور
که پيدا ميکنم ذرات يکسر
جمال ماست
در
بدر منيرم
که رخشانست عين بي نظيرم
ندارد اول و آخر نمودم
در
آخر راز جمله برگشودم
جلال من همه دارند اينجا
همه ذرات حيرانند
در
ما
درون بحر اعظم جوهر ذات
نمود اينجايگه
در
سر آيات
بچشم سر بديدش آشکاره
ولي کردش
در
آخر پاره پاره
نباشد هيچ جز
در
حق نهادم
ميان عاشقان دادي بدادم
مقام حسرت آبادست دنيا
نمي گنجد يقين
در
ذات اينجا
همه دنيا برش مانند کاهي
نکرد اينجايگه
در
وي نگاهي
سجود خويشتن کن
در
حقيقت
که بسياري کنون اندر طريقت
بجز يکي نگردد
در
ضميرش
که يکي باشد اينجا دستگيرش
نمايد ذات را ذرات معني
نگنجد هيچ
در
گفتار دعوي
گرفتار وجود خود شدستي
بمانده اينچنين
در
بت پرستي
کمر بسته بدور جان گذشته
ره شيطان بيکره
در
نوشته
از آندم دمدمه
در
عالم انداخت
وجود آفرينش جمله بگداخت
اگر نقاش بشناسي
در
اينجا
نمود جملگي کردي تو پيدا
اگر نقاش بشناسي تو
در
جان
بگويد رازهات اينجاي پنهان
رموز جمله ميگويم دمادم
وليکن مانده
در
نقش عالم
بعين راستي
در
راستي تو
نمود عشق را آراستي تو
در
معني برويت برگشادست
دل عشاق از تو جمله شادست
ترا حق رهبرست و رهنمايست
در
اين اسرارها او جانفزايست
نمودم عاقبت سر نهاني
زدم دم
در
عيان لامکاني
منم امروز واصل
در
زمانه
که بردم گوي معني جاودانه
يکي من يافتم اينجا حقيقت
وليکن ره سپردم
در
شريعت
همه ذرات
در
خورشيد انور
عياني پاي کوبانند يک سر
همه
در
سوي خورشيدند ذره
شده اينجايگه بر خويش غره
تمامت ره روان و سالکانند
در
اين درگاه جمله هالکانند
بسوزند جملگي
در
حضرت خور
شوند آنگاه سوي ذات رهبر
صفات ذات داري و جواهر
چنين دريافتي
در
عين خاطر
دلاداري اميدي سوي جانان
بسي گرديده
در
کوي جانان
اميدي بسته بودي
در
طريقت
سپردي هم عيان راز شريعت
در
اين منزل همه ذرات عالم
قدم اينجا نهادستت دمادم
همه غرقاب
در
دريا بماندند
عجائب خوار و ناپروا بماندند
نمود ذات ديدم
در
دل خود
فروماندم ميان مشکل خود
نديدم غير
در
درياي جانان
شدم از عشق ناپرواي جانان
نشان دارند کل
در
بي نشاني
همي جويند حيات جاوداني
فروغش روشني دل فزايد
شب تاريک ظلمت
در
بايد
صفحه قبل
1
...
239
240
241
242
243
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن