167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • باز جانها را چو خواند در علو
    بانگ آيد از نقيبان که انزلوا
  • چون زمين زين برف در پوشد کفن
    تيغ خورشيد حسام الدين بزن
  • تا خوشت نايد مقال آن امين
    در نبي که لا احب الا فلين
  • از قزح در پيش مه بستي کمر
    زان همي رنجي ز وانشق القمر
  • مهر آن در جان تست و پند دوست
    مي زند بر گوش تو بيرون پوست
  • آنچنان که لمعه درپاش اوست
    شمس دنيا در صفت خفاش اوست
  • زهره چنگ مسئله در وي زده
    مشتري با نقد جان پيش آمده
  • در هواي دستبوس او زحل
    ليک خود را مي نبيند از محل
  • جاي سوز اندر مکان کي در رود
    نور نامحدود را حد کي بود
  • ليک تمثيلي و تصويري کنند
    تا که در يابد ضعيفي عشقمند
  • هر جمادي که کند رو در نبات
    از درخت بخت او رويد حيات
  • باز جان چون رو سوي جانان نهد
    رخت را در عمر بي پايان نهد
  • ور بود چغدي و ميل او به شاه
    او سر بازست منگر در کلاه
  • جلوه کردي هيچ تو بر آسمان
    خوبي روي و اصابت در گمان
  • در عجوزه چيست که ايشان را نبود
    که ترا زان نقشها با خود ربود
  • تو نگويي من بگويم در بيان
    عقل و حس و درک و تدبيرست و جان
  • در عجوزه جان آميزش کنيست
    صورت گرمابه ها را روح نيست
  • صورت گرمابه گر جنبش کند
    در زمان او از عجوزه بر کند
  • چون خبرها هست بيرون زين نهاد
    باشد اين جانها در آن ميدان جماد
  • پيشه اش اندر ظهور و در کمون
    اهد قومي انهم لا يعلمون
  • باز گشته از دم او هر دو باب
    در دو عالم دعوت او مستجاب
  • چونک در صنعت برد استاد دست
    نه تو گويي ختم صنعت بر توست
  • باد عمرت در جهان هم چون خضر
    جان فزا و دستگير و مستمر
  • چون خضر و الياس ماني در جهان
    تا زمين گردد ز لطفت آسمان
  • جز به رمز ذکر حال ديگران
    شرح حالت مي نيارم در بيان
  • من بمانم در زبان اين عرب
    پش ايشان خوار گردم زين سبب
  • اين تردد هست در دل چون وغا
    کين بود به يا که آن حال مرا
  • صد هزاران سال بودم در مطار
    هم چو ذرات هوا بي اختيار
  • گر فراموشم شدست آن وقت و حال
    يادگارم هست در خواب ارتحال
  • مي رهم زين چارميخ چارشاخ
    مي جهم در مسرح جان زين مناخ
  • جمله عالم ز اختيار و هست خود
    مي گريزد در سر سرمست خود
  • مي گريزند از خودي در بيخودي
    يا به مستي يا به شغل اي مهتدي
  • هيچ کس را تا نگردد او فنا
    نيست ره در بارگاه کبريا
  • پوستين و چارق آمد از نياز
    در طريق عشق محراب اياز
  • سلسله زرين بديد و غره گشت
    ماند در سوراخ چاهي جان ز دشت
  • پروريدش از طفوليت به ناز
    در کنار لطف آن اکرام ساز
  • عقل مي گفتي که رنجش از دلست
    داروي تن در غم دل باطلست
  • آن غلامک دم نزد از حال خويش
    کز چه مي آيد برو در سينه نيش
  • گفت خاتون را شبي شوهر که تو
    باز پرسش در خلا از حال او
  • چونک خاتون در گوش اين کلام
    روز ديگر رفت نزديک غلام
  • تا به روز آن هندوک را مي فشارد
    چون بود در پيش سگ انبان آرد
  • رفت در حمام او رنجور جان
    کون دريده هم چو دلق تونيان
  • آمد از حمام در گردک فسوس
    پيش او بنشست دختر چون عروس
  • ساعتي در وي نظر کرد از عناد
    آنگهان با هر دو دستش ده بداد
  • مي نمايد در نظر از دور آب
    چون روي نزديک باشد آن سراب
  • صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
    تا نيفتي چون فرج در صد حرج
  • چون بپيوستي بدان اي زينهار
    چند نالي در ندامت زار زار
  • نام ميري و وزيري و شهي
    در نهانش مرگ و درد و جان دهي
  • ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
    تا نبايد رخت در ويران گشود
  • زان صدف گر خسته گردد نيز پوست
    ده مده که صد هزاران در دروست