نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
که آب را گر
در
وضو صد روشنيست
چونک آن نبود تيمم کردنيست
برد صوفي آن اسير بسته را
در
پس خرگه که آرد او غزا
اي شده عاجز ز تلي کيش تو
صد هزاران کوهها
در
پيش تو
غازيان کشتند کافر را بتيغ
هم
در
آن ساعت ز حميت بي دريغ
گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه
در
من بنگريد آن شوخ چشم
چون ز چشم آن اسير بسته دست
غرقه گشتي کشتي تو
در
شکست
کي تواني کرد
در
خون آشنا
چون نه اي با جنگ مردان آشنا
تن برهنه مي شدم
در
پيش تير
تا يکي تيري خورم من جاي گير
تير خوردن بر گلو يا مقتلي
در
نيابد جز شهيدي مقبلي
چون شهيدي روزي جانم نبود
رفتم اندر خلوت و
در
چله زود
خيز هنگام غزا آمد برو
خويش را
در
غزو کردن کن گرو
در
غزا بجهم به يک زخم از بدن
خلق بيند مردي و ايثار من
زانک
در
خلوت هر آنچ تن کند
نه از براي روي مرد و زن کند
بر
در
و ديوار جسم گل سرشت
حق ز غيرت نقش صد صوفي نبشت
تا که گردد سخت بر نفس مجاز
در
تاني درد جان کندن دراز
اي بسا نفس شهيد معتمد
مرده
در
دنيا چو زنده مي رود
روح ره زن مرد و تن که تيغ اوست
هست باقي
در
کف آن غزوجوست
در
بيان نايد که حسنش بي حدست
نقش او اينست که اندر کاغذست
نقش
در
کاغذ چو ديد آن کيقباد
خيره گشت و جام از دستش فتاد
که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن
در
و درگاه را
ور دهد ترکش کن و مه را بيار
تا کشم من بر زمين مه
در
کنار
زخم تير و سنگهاي منجنيق
تيغها
در
گرد چون برق از بريق
من روم بيرون شهر اينک
در
آ
تا نگيرد خون مظلومان ترا
من نيم
در
عهد ايمان بت پرست
بت بر آن بت پرست اوليترست
عشق بحري آسمان بر وي کفي
چون زليخا
در
هواي يوسفي
کي جمادي محو گشتي
در
نبات
کي فداي روح گشتي ناميات
ذره ذره عاشقان آن کمال
مي شتابد
در
علو هم چون نهال
پهلوان تن بد آن مردي نداشت
تخم مردي
در
چنان ريگي بکاشت
مشورت کو عقل کو سيلاب آز
در
خرابي کرد ناخنها دراز
آمده
در
قصدجان سيل سياه
تا که روبه افکند شيري به چاه
چون برون انداخت شلوار و نشست
در
ميان پاي زن آن زن پرست
تازيان چون ديو
در
جوش آمده
هر طويله و خيمه اندر هم زده
شير نر گنبذ همي کرد از لغز
در
هوا چون موج دريا بيست گز
ليک اندر غيب زايد آن صور
چون روي آن سو ببيني
در
نظر
منتظر
در
غيب جان مرد و زن
مول مولت چيست زوتر گام زن
جهد کن کز گوش
در
چشمت رود
آنچ که آن باطل بدست آن حق شود
چشم سر با چشم سر
در
جنگ بود
غالب آمد چشم سر حجت نمود
اين سخن پايان ندارد
در
کمال
پيش هر محروم باشد چون خيال
خشت و خشت موش
در
گوشش رسيد
خفت کيرش شهوتش کلي رميد
هر يکي را مخزني مفتاح آن
اي برادر
در
کف فتاح دان
در
دلم زين خنده ظني اوفتاد
راستي گو عشوه نتوانيم داد
من بدانم
در
دل من روشنيست
بايدت گفتن هر آنچ گفتنيست
در
دل شاهان تو ماهي دان سطبر
گرچه گه گه شد ز غفلت زير ابر
يک چراغي هست
در
دل وقت گشت
وقت خشم و حرص آيد زير طشت
در
بهار آن سرها پيدا شود
هر چه خوردست اين زمين رسوا شود
هم چنانک اين يک بيامد
در
جزا
آزمودم باز نزمايم ورا
در
امانت يافتم او را تمام
اين قضايي بود هم از کرده هام
پس به خود خواند آن امير خويش را
کشت
در
خود خشم قهرانديش را
مغز مردي اين شناس و پوست آن
آن برد دوزخ برد اين
در
جنان
اي به ديده لذت امر مرا
جان سپرده بهر امرم
در
وفا
صفحه قبل
1
...
2403
2404
2405
2406
2407
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن