167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • که آب را گر در وضو صد روشنيست
    چونک آن نبود تيمم کردنيست
  • برد صوفي آن اسير بسته را
    در پس خرگه که آرد او غزا
  • اي شده عاجز ز تلي کيش تو
    صد هزاران کوهها در پيش تو
  • غازيان کشتند کافر را بتيغ
    هم در آن ساعت ز حميت بي دريغ
  • گفت چون قصد سرش کردم به خشم
    طرفه در من بنگريد آن شوخ چشم
  • چون ز چشم آن اسير بسته دست
    غرقه گشتي کشتي تو در شکست
  • کي تواني کرد در خون آشنا
    چون نه اي با جنگ مردان آشنا
  • تن برهنه مي شدم در پيش تير
    تا يکي تيري خورم من جاي گير
  • تير خوردن بر گلو يا مقتلي
    در نيابد جز شهيدي مقبلي
  • چون شهيدي روزي جانم نبود
    رفتم اندر خلوت و در چله زود
  • خيز هنگام غزا آمد برو
    خويش را در غزو کردن کن گرو
  • در غزا بجهم به يک زخم از بدن
    خلق بيند مردي و ايثار من
  • زانک در خلوت هر آنچ تن کند
    نه از براي روي مرد و زن کند
  • بر در و ديوار جسم گل سرشت
    حق ز غيرت نقش صد صوفي نبشت
  • تا که گردد سخت بر نفس مجاز
    در تاني درد جان کندن دراز
  • اي بسا نفس شهيد معتمد
    مرده در دنيا چو زنده مي رود
  • روح ره زن مرد و تن که تيغ اوست
    هست باقي در کف آن غزوجوست
  • در بيان نايد که حسنش بي حدست
    نقش او اينست که اندر کاغذست
  • نقش در کاغذ چو ديد آن کيقباد
    خيره گشت و جام از دستش فتاد
  • که اگر ندهد به تو آن ماه را
    برکن از بن آن در و درگاه را
  • ور دهد ترکش کن و مه را بيار
    تا کشم من بر زمين مه در کنار
  • زخم تير و سنگهاي منجنيق
    تيغها در گرد چون برق از بريق
  • من روم بيرون شهر اينک در آ
    تا نگيرد خون مظلومان ترا
  • من نيم در عهد ايمان بت پرست
    بت بر آن بت پرست اوليترست
  • عشق بحري آسمان بر وي کفي
    چون زليخا در هواي يوسفي
  • کي جمادي محو گشتي در نبات
    کي فداي روح گشتي ناميات
  • ذره ذره عاشقان آن کمال
    مي شتابد در علو هم چون نهال
  • پهلوان تن بد آن مردي نداشت
    تخم مردي در چنان ريگي بکاشت
  • مشورت کو عقل کو سيلاب آز
    در خرابي کرد ناخنها دراز
  • آمده در قصدجان سيل سياه
    تا که روبه افکند شيري به چاه
  • چون برون انداخت شلوار و نشست
    در ميان پاي زن آن زن پرست
  • تازيان چون ديو در جوش آمده
    هر طويله و خيمه اندر هم زده
  • شير نر گنبذ همي کرد از لغز
    در هوا چون موج دريا بيست گز
  • ليک اندر غيب زايد آن صور
    چون روي آن سو ببيني در نظر
  • منتظر در غيب جان مرد و زن
    مول مولت چيست زوتر گام زن
  • جهد کن کز گوش در چشمت رود
    آنچ که آن باطل بدست آن حق شود
  • چشم سر با چشم سر در جنگ بود
    غالب آمد چشم سر حجت نمود
  • اين سخن پايان ندارد در کمال
    پيش هر محروم باشد چون خيال
  • خشت و خشت موش در گوشش رسيد
    خفت کيرش شهوتش کلي رميد
  • هر يکي را مخزني مفتاح آن
    اي برادر در کف فتاح دان
  • در دلم زين خنده ظني اوفتاد
    راستي گو عشوه نتوانيم داد
  • من بدانم در دل من روشنيست
    بايدت گفتن هر آنچ گفتنيست
  • در دل شاهان تو ماهي دان سطبر
    گرچه گه گه شد ز غفلت زير ابر
  • يک چراغي هست در دل وقت گشت
    وقت خشم و حرص آيد زير طشت
  • در بهار آن سرها پيدا شود
    هر چه خوردست اين زمين رسوا شود
  • هم چنانک اين يک بيامد در جزا
    آزمودم باز نزمايم ورا
  • در امانت يافتم او را تمام
    اين قضايي بود هم از کرده هام
  • پس به خود خواند آن امير خويش را
    کشت در خود خشم قهرانديش را
  • مغز مردي اين شناس و پوست آن
    آن برد دوزخ برد اين در جنان
  • اي به ديده لذت امر مرا
    جان سپرده بهر امرم در وفا