167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • زر بداد و باده چون زر خريد
    سنگ داد و در عوض گوهر خريد
  • پيشش آمد زاهدي غم ديده اي
    خشک مغزي در بلا پيچيده اي
  • ديده هر ساعت دلش در اجتهاد
    روز و شب چفسيده او بر اجتهاد
  • سال و مه در خون و خاک آميخته
    صبر و حلمش نيم شب بگريخته
  • گفت زاهد در سبوها چيست آن
    گفت باده گفت آن کيست آن
  • در تو نوري کي درآمد اي غوي
    تا تو بيهوشي و ظلمت جو شوي
  • در چنين راه بيابان مخوف
    اين قلاوز خرد با صد کسوف
  • خاک در چشم قلاوزان زني
    کاروان را هالک و گمره کني
  • نان جو حقا حرامست و فسوس
    نفس را در پيش نه نان سبوس
  • گفت در رو گفتن زشتي مرد
    آينه تاند که رو را سخت کرد
  • بر جهيد آن دلقک و در کنج رفت
    شش نمد بر خود فکند از بيم تفت
  • چون محله پر شد از هيهاي مير
    وز لگد بر در زدن وز دار و گير
  • اجتهادي مي کند با حزر و ظن
    کار در بوکست تا نيکو شدن
  • هر که محبوس است اندر بو و رنگ
    گرچه در زهدست باشد خوش تنگ
  • زاهدان را در خلا پيش از گشاد
    کارد و استره نشايد هيچ داد
  • باري اين مقبل فداي اين فنست
    کاندرو صد زندگي در کشتنست
  • عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
    در دو عالم بهرمند و نيک نام
  • تا ز جرمت هم خدا عفوي کند
    زلتت را مغفرت در آکند
  • عفو کن تا عفو يابي در جزا
    مي شکافد مو قدر اندر سزا
  • گر رود در سنگ سخت از کوششم
    از دل سنگش کنون بيرون کشم
  • اي مه تابان چه خواهي کرد گرد
    اي که مه در پيش رويت روي زرد
  • انبيا زان زين خوشي بيرون شدند
    که سرشته در خوشي حق بدند
  • با بت زنده کسي چون گشت يار
    مرده را چون در کشد اندر کنار
  • در جهان مرده شان آرام نيست
    کين علف جز لايق انعام نيست
  • اين که در وقتست باشد تا اجل
    وان دگر يار ابد قرن ازل
  • در بن طشت از چه بود او دردناک
    شومي آميزش اجزاي خاک
  • يار ناخوش پر و بالش بسته بود
    ورنه او در اصل بس برجسته بود
  • چون طمع بستي تو در انوار هو
    مصطفي گويد که ذلت نفسه
  • حال باطن گر نمي آيد بگفت
    حال ظاهر گويمت در طاق وجفت
  • زان نبات ار گرد در دريا رود
    تلخي دريا همه شيرين شود
  • هين مگو کين مانند اندر گردنم
    که هم اکنون باز پرد در عدم
  • هرچه آيد از جهان غيب وش
    در دلت ضيفست او را دار خوش
  • پستر ما را بگستر سوي در
    بهر مهمان گستر آن سوي دگر
  • در سمر گفتند هر دو منتجب
    سرگذشت نيک و بد تا نيم شب
  • آن شب آنجا سخت باران در گرفت
    کز غليظي ابرشان آمد شگفت
  • زن بيامد بر گمان آنک شو
    سوي در خفتست و آن سو آن عمو
  • رفت عريان در لحاف آن دم عروس
    داد مهمان را به رغبت چند بوس
  • من روان گشتم شما را خير باد
    در سفر يک دم مبادا روح شاد
  • سجده و زاري زن سودي نداشت
    رفت و ايشان را در آن حسرت گذاشت
  • در درون هر دو از راه نهان
    هر زمان گفتي خيال ميهمان
  • خانه مي روبد به تندي او ز غير
    تا در آيد شادي نو ز اصل خير
  • غم ز دل هر چه بريزد يا برد
    در عوض حقا که بهتر آورد
  • هفت سال ايوب با صبر و رضا
    در بلا خوش بود با ضيف خدا
  • ور تو آن را فرع گيري و مضر
    چشم تو در اصل باشد منتظر
  • زهر آمد انتظارش اندر چشش
    دايما در مرگ باشي زان روش
  • اصل دان آن را بگيرش در کنار
    بازره دايم ز مرگ انتظار
  • حق کرا خواندست در قرآن رجال
    کي بود اين جسم را آنجا مجال
  • خربزه چون در رسد شد آبناک
    گر بنشکافي تلف گردد هلاک
  • پنبه را پرهيز از آتش کجاست
    يا در آتش کي حفاظست و تقاست
  • رفت يک صوفي به لشکر در غزا
    ناگهان آمد قطاريق و وغا