نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
زر بداد و باده چون زر خريد
سنگ داد و
در
عوض گوهر خريد
پيشش آمد زاهدي غم ديده اي
خشک مغزي
در
بلا پيچيده اي
ديده هر ساعت دلش
در
اجتهاد
روز و شب چفسيده او بر اجتهاد
سال و مه
در
خون و خاک آميخته
صبر و حلمش نيم شب بگريخته
گفت زاهد
در
سبوها چيست آن
گفت باده گفت آن کيست آن
در
تو نوري کي درآمد اي غوي
تا تو بيهوشي و ظلمت جو شوي
در
چنين راه بيابان مخوف
اين قلاوز خرد با صد کسوف
خاک
در
چشم قلاوزان زني
کاروان را هالک و گمره کني
نان جو حقا حرامست و فسوس
نفس را
در
پيش نه نان سبوس
گفت
در
رو گفتن زشتي مرد
آينه تاند که رو را سخت کرد
بر جهيد آن دلقک و
در
کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بيم تفت
چون محله پر شد از هيهاي مير
وز لگد بر
در
زدن وز دار و گير
اجتهادي مي کند با حزر و ظن
کار
در
بوکست تا نيکو شدن
هر که محبوس است اندر بو و رنگ
گرچه
در
زهدست باشد خوش تنگ
زاهدان را
در
خلا پيش از گشاد
کارد و استره نشايد هيچ داد
باري اين مقبل فداي اين فنست
کاندرو صد زندگي
در
کشتنست
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در
دو عالم بهرمند و نيک نام
تا ز جرمت هم خدا عفوي کند
زلتت را مغفرت
در
آکند
عفو کن تا عفو يابي
در
جزا
مي شکافد مو قدر اندر سزا
گر رود
در
سنگ سخت از کوششم
از دل سنگش کنون بيرون کشم
اي مه تابان چه خواهي کرد گرد
اي که مه
در
پيش رويت روي زرد
انبيا زان زين خوشي بيرون شدند
که سرشته
در
خوشي حق بدند
با بت زنده کسي چون گشت يار
مرده را چون
در
کشد اندر کنار
در
جهان مرده شان آرام نيست
کين علف جز لايق انعام نيست
اين که
در
وقتست باشد تا اجل
وان دگر يار ابد قرن ازل
در
بن طشت از چه بود او دردناک
شومي آميزش اجزاي خاک
يار ناخوش پر و بالش بسته بود
ورنه او
در
اصل بس برجسته بود
چون طمع بستي تو
در
انوار هو
مصطفي گويد که ذلت نفسه
حال باطن گر نمي آيد بگفت
حال ظاهر گويمت
در
طاق وجفت
زان نبات ار گرد
در
دريا رود
تلخي دريا همه شيرين شود
هين مگو کين مانند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد
در
عدم
هرچه آيد از جهان غيب وش
در
دلت ضيفست او را دار خوش
پستر ما را بگستر سوي
در
بهر مهمان گستر آن سوي دگر
در
سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نيک و بد تا نيم شب
آن شب آنجا سخت باران
در
گرفت
کز غليظي ابرشان آمد شگفت
زن بيامد بر گمان آنک شو
سوي
در
خفتست و آن سو آن عمو
رفت عريان
در
لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
من روان گشتم شما را خير باد
در
سفر يک دم مبادا روح شاد
سجده و زاري زن سودي نداشت
رفت و ايشان را
در
آن حسرت گذاشت
در
درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتي خيال ميهمان
خانه مي روبد به تندي او ز غير
تا
در
آيد شادي نو ز اصل خير
غم ز دل هر چه بريزد يا برد
در
عوض حقا که بهتر آورد
هفت سال ايوب با صبر و رضا
در
بلا خوش بود با ضيف خدا
ور تو آن را فرع گيري و مضر
چشم تو
در
اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظارش اندر چشش
دايما
در
مرگ باشي زان روش
اصل دان آن را بگيرش
در
کنار
بازره دايم ز مرگ انتظار
حق کرا خواندست
در
قرآن رجال
کي بود اين جسم را آنجا مجال
خربزه چون
در
رسد شد آبناک
گر بنشکافي تلف گردد هلاک
پنبه را پرهيز از آتش کجاست
يا
در
آتش کي حفاظست و تقاست
رفت يک صوفي به لشکر
در
غزا
ناگهان آمد قطاريق و وغا
صفحه قبل
1
...
2402
2403
2404
2405
2406
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن