167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • قول بنده ايش شاء الله کان
    بهر آن نبود که تنبل کن در آن
  • بلک تحريضست بر اخلاص و جد
    که در آن خدمت فزون شو مستعد
  • ذره اي گر در تو افزوني ادب
    باشد از يارت بداند فضل رب
  • آنک مي لرزد ز بيم رد او
    وانک طعنه مي زند در جد او
  • ذره اي گر جهد تو افزون بود
    در ترازوي خدا موزون بود
  • چه غلام ار بر دري سگ باوفاست
    در دل سالار او را صد رضاست
  • دست و پا دادند در جرم قود
    آن به صد ساله عبادت کي شود
  • بود محتاج و برهنه و بي نوا
    در زمستان لرز لرزان از هوا
  • حکم او بر ديو باشد نه ملک
    رنج در خاکست نه فوق فلک
  • اي که در معني ز شب خامش تري
    گفت خود را چند جويي مشتري
  • سر بجنبانند پيشت بهر تو
    رفت در سوداي ايشان دهر تو
  • عاشقانت در پس پرده کرم
    بهر تو نعره زنان بين دم بدم
  • هم چنين بحثست تا حشر بشر
    در ميان جبري و اهل قدر
  • چون برون شوشان نبودي در جواب
    پس رميدندي از آن راه تباب
  • تا که اين هفتاد و دو ملت مدام
    در جهان ماند الي يوم القيام
  • اين روش خصم و حقود آن شده
    تا مقلد در دو ره حيران شده
  • چون ببازي عقل در عشق صمد
    عشر امثالت دهد يا هفت صد
  • با دو کهنه مهر جان آميخته
    هر دو را در حجره اي آويخته
  • چند گويي با دو کهنه نو سخن
    در جمادي مي دمي سر کهن
  • صورتي پيدا کند بر ياد او
    جذب صورت آردت در گفت و گو
  • آنچ بيند آن جوان در آينه
    پير اندر خشت مي بيند همه
  • زانک بس با عکس من در بافتي
    قوت تجريد ذاتم يافتي
  • چون ازين سو جذبه من شد روان
    او کشش را مي نبيند در ميان
  • هست دريا خيمه اي در وي حيات
    بط را ليکن کلاغان را ممات
  • گونه گونه شربت و کوزه يکي
    تا نماند در مي غيبت شکي
  • باده از غيبست و کوزه زين جهان
    کوزه پيدا باده در وي بس نهان
  • گردش سنگ آسيا در اضطراب
    اشهد آمد بر وجود جوي آب
  • کس نبودش در هوا و عشق جفت
    ليک قاصر بود از تسبيح و گفت
  • واعظي بد بس گزيده در بيان
    زير منبر جمع مردان و زنان
  • رفت جوحي چادر و روبند ساخت
    در ميان آن زنان شد ناشناخت
  • گفت واعظ چون شود عانه دراز
    پس کراهت باشد از وي در نماز
  • پيش دل جوز و مويز آمد جسد
    طفل کي در دانش مردان رسد
  • بود گبري در زمان بايزيد
    گفت او را يک مسلمان سعيد
  • مؤمن ايمان اويم در نهان
    گرچه مهرم هست محکم بر دهان
  • يک مؤذن داشت بس آواز بد
    در ميان کافرستان بانگ زد
  • او ستيزه کرد و پس بي احتراز
    گفت در کافرستان بانگ نماز
  • در دل او مهر ايمان رسته بود
    هم چو مجمر بود اين غم من چو عود
  • در عذاب و درد و اشکنجه بدم
    که بجنبد سلسله او دم به دم
  • هيچ چاره مي ندانستم در آن
    تا فرو خواند اين مؤذن آن اذان
  • باز رستم من ز تشويش و عذاب
    دوش خوش خفتم در آن بي خوف خواب
  • ليک از ايمان و صدق بايزيد
    چند حسرت در دل و جانم رسيد
  • قطره اي ز ايمانش در بحر ار رود
    بحر اندر قطره اش غرقه شود
  • هم چو ز آتش ذره اي در بيشه ها
    اندر آن ذره شود بيشه فنا
  • چون خيالي در دل شه يا سپاه
    کرد اندر جنگ خصمان را تباه
  • يک ستاره در محمد رخ نمود
    تا فنا شد گوهر گبر و جهود
  • خاک را بر سر زني سر نشکند
    آب را بر سر زني در نشکند
  • آن يخي بفسرده در خود مانده
    لا مساسي با درختان خوانده
  • باده مي بايستشان در نظم حال
    باده بود آن وقت ماذون و حلال
  • گنج و گوهر کي ميان خانه هاست
    گنجها پيوسته در ويرانه هاست
  • او نظر مي کرد در طين سست سست
    جان همي گفتش که طينم سد تست