نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
تا کف دريا نيايد سوي خاک
که اصل او آمد بود
در
اصطکاک
خاکي است آن کف غريبست اندر آب
در
غريبي چاره نبود ز اضطراب
صد دليل آرد مقلد
در
بيان
از قياسي گويد آن را نه از عيان
تا که پشکي مشک گردد اي مريد
سالها بايد
در
آن روضه چريد
که نبايد خورد و جو هم چون خران
آهوانه
در
ختن چر ارغوان
آن مقلد صد دليل و صد بيان
در
زبان آرد ندارد هيچ جان
پس حديثش گرچه بس با فر بود
در
حديثش لرزه هم مضمر بود
آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسايه
در
جنگ آورد
بر همه درس توکل مي کني
در
هوا تو پشه را رگ مي زني
خسرو شيرين جان نوبت زدست
لاجرم
در
شهر قند ارزان شدست
تو ز چرخ و اختران هم برتري
گرچه بهر مصلحت
در
آخري
اين
در
آن حيران که او از چيست خوش
وآن درين خيره که حيرت چيستش
گفت روبه شير را اي شاه ما
چون نکردي صبر
در
وقت وغا
تا به نزديکم نيايد خر تمام
من نجنبم خفته باشم
در
قوام
بوک توبه بشکند آن سست خو
در
رسد شومي اشکستن درو
نقض ميثاق و شکست توبه ها
موجب لعنت شود
در
انتها
هر زمان خواند ترا تا خرگهي
که
در
اندازد ترا اندر چهي
که فلان جا حوض آبست و عيون
تا
در
اندازد به حوضت سرنگون
آدمي را با همه وحي و نظر
اندر افکند آن لعين
در
شور و شر
گفت روبه آن طلسم سحر بود
که ترا
در
چشم آن شيري نمود
ديدمت
در
جوع کلب و بي نوا
مي شتابيدم که آيي تا دوا
رفته اي
در
خون جانم آشکار
که ترا من ره برم تا مرغزار
آنچ من ديدم ز هول بي امان
طفل ديدي پير گشتي
در
زمان
بي دل و جان از نهيب آن شکوه
سرنگون خود را
در
افکندم ز کوه
بسته شد پايم
در
آن دم از نهيب
چون بديدم آن عذاب بي حجاب
ورنه اندر من رسيدي شير نر
چون بدي
در
زير پنجه شير خر
غرق گشته عقلهاي چون جبال
در
بحار وهم و گرداب خيال
کوهها را هست زين طوفان فضوح
کو اماني جز که
در
کشتي نوح
صد هزاران کشتي با هول و سهم
تخته تخته گشته
در
درياي وهم
زاهدي
در
غزني از دانش مزي
بد محمد نام و کفيت سررزي
او فرو افکند خود را از وداد
در
ميان عمق آبي اوفتاد
گفت اي داناي رازم مو به مو
چه کنم
در
شهر از خدمت بگو
که زمين و آسمان پر نور شد
در
مقالات آن همه مذکور شد
از فرح خلقي به استقبال رفت
او
در
آمد از ره دزديده تفت
بعد ازين کد و مذلت جان من
بيست عباس اند
در
انبان من
بندگي کن تا شوي عاشق لعل
بندگي کسبيست آيد
در
عمل
اين سخن پايان ندارد اي فلان
باز رو
در
قصه شيخ زمان
منتهي
در
عشق چون او بود فرد
پس مر او را ز انبيا تخصيص کرد
شيخ روزي چار کرت چون فقير
بهر کديه رفت
در
قصر امير
در
کفش زنبيل و شي لله زنان
خالق جان مي بجويد تاي نان
بهر نان
در
خويش حرصي ديدمي
اشکم نان خواه را بدريدمي
هفت سال از سوز عشق جسم پز
در
بيابان خورده ام من برگ رز
عشق غيرت کرد و زيشان
در
کشيد
شد چنين خورشيد زيشان ناپديد
نور چشمي کو به روز استاره ديد
آفتابي چون ازو رو
در
کشيد
وقت نازک باشد و جان
در
رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
واجبست و جايزست و مستحيل
اين وسط را گير
در
حزم اي دخيل
اين بگفت و گريه
در
شد هاي هاي
اشک غلطان بر رخ او جاي جاي
رو برو آورده هر دو
در
نفير
گشته گريان هم امير و هم فقير
اين بهانه کرد و مهره
در
ربود
مانع آن بدکان عطا صادق نبود
هر که خواهد از تو از يک تا هزار
دست
در
زير حصيري کن بر آر
صفحه قبل
1
...
2399
2400
2401
2402
2403
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن