167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • چادر و سربند پوشيده و نقاب
    مرد شهواني و در غره شباب
  • توبه ها مي کرد و پا در مي کشيد
    نفس کافر توبه اش را مي دريد
  • رفت پيش عارفي آن زشت کار
    گفت ما را در دعايي ياد دار
  • بر لبش قفلست و در دل رازها
    لب خموش و دل پر از آوازها
  • آن دعا از هفت گردون در گذشت
    کار آن مسکين به آخر خوب گشت
  • گوهري از حلقه هاي گوش او
    ياوه گشت و هر زني در جست و جو
  • پس به جد جستن گرفتند از گزاف
    در دهان و گوش و اندر هر شکاف
  • در شکاف تحت و فوق و هر طرف
    جست و جو کردند دري خوش صدف
  • آن نصوح از ترس شد در خلوتي
    روي زرد و لب کبود از خشيتي
  • کرده ام آنها که از من مي سزيد
    تا چنين سيل سياهي در رسيد
  • نوبت جستن اگر در من رسد
    وه که جان من چه سختيها کشد
  • کاشکي مادر نزادي مر مرا
    يا مرا شيري بخوردي در چرا
  • اين همي زاريد و صد قطره روان
    که در افتادم به جلاد و عوان
  • اي خدا و اي خدا چندان بگفت
    که آن در و ديوار با او گشت جفت
  • در ميان يارب و يارب بد او
    بانگ آمد از ميان جست و جو
  • هم چو ديوار شکسته در فتاد
    هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
  • چون تهي گشت و وجود او نماند
    باز جانش را خدا در پيش خواند
  • چون شکست آن کشتي او بي مراد
    در کنار رحمت دريا فتاد
  • جان به حق پيوست چون بي هوش شد
    موج رحمت آن زمان در جوش شد
  • بانگ آمد ناگهان که رفت بيم
    يافت شد گم گشته آن در يتيم
  • يافت شد واندر فرح در بافتيم
    مژدگاني ده که گوهر يافتيم
  • زانک ظن جمله بر وي بيش بود
    زانک در قربت ز جمله پيش بود
  • اول او را خواست جستن در نبرد
    بهر حرمت داشتش تاخير کرد
  • حق بديد آن جمله را ناديده کرد
    تا نگردم در فضيحت روي زرد
  • آه کردم چون رسن شد آه من
    گشت آويزان رسن در چاه من
  • گر سر هر موي من يابد زبان
    شکرهاي تو نيايد در بيان
  • در ميان سنگ لاخ بي گياه
    روز تا شب بي نوا و بي پناه
  • اندکي من مي خورم باقي شما
    من سبب باشم شما را در نوا
  • تا تواني در رضاي قطب کوش
    تا قوي گردد کند صيد وحوش
  • ياريي ده در مرمه کشتي اش
    گر غلام خاص و بنده گشتي اش
  • ياريت در تو فزايد نه اندرو
    گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
  • مرده پيش او کشي زنده شود
    چرک در پاليز روينده شود
  • گفت چوني اندرين صحراي خشک
    در ميان سنگ لاخ و جاي خشک
  • شکر گويم دوست را در خير و شر
    زانک هست اندر قضا از بد بتر
  • جو کجا از کاه خشک او سير ني
    در عقب زخمي و سيخي آهني
  • گفت بسپارش به من تو روز چند
    تا شود در آخر شه زورمند
  • خر بدو بسپرد و آن رحمت پرست
    در ميان آخر سلطانش بست
  • بي کليد اين در گشادن راه نيست
    بي طلب نان سنت الله نيست
  • حد خود بشناس و بر بالا مپر
    تا نيفتي در نشيب شور و شر
  • از براي امتحان آن مرد رفت
    در بيابان نزد کوهي خفت تفت
  • که ببينم رزق مي آيد به من
    تا قوي گردد مرا در رزق ظن
  • گفت اين مرد اين طرف چونست عور
    در بيابان از ره و از شهر دور
  • نان بياوردند و در ديگي طعام
    تا بريزندش به حلقوم و به کام
  • هر کسي در مکسبي پا مي نهد
    ياري ياران ديگر مي کند
  • طبل خواري در ميانه شرط نيست
    راه سنت کار و مکسب کردنيست
  • گفت من به از توکل بر ربي
    مي ندانم در دو عالم مکسبي
  • بعد از آن گفتش بدان در مملکه
    نهي لا تلقوا بايدي تهلکه
  • صبر در صحراي خشک و سنگ لاخ
    احمقي باشد جهان حق فراخ
  • زانک مي گويي و شرحش مي کني
    چون نشاني در تو نامد اي سني
  • گفت از حمام گرم کوي تو
    گفت خود پيداست در زانوي تو