167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • يک مريدي اندر آمد پيش پير
    پير اندر گريه بود و در نفير
  • پس مقلد نيز مانند کرست
    اندر آن شادي که او را در سرست
  • چون سبد در آب و نوري بر زجاج
    گر ز خود دانند آن باشد خداج
  • خنده ش آيد هم بر آن خنده خودش
    که در آن تقليد بر مي آمدش
  • من در آن وادي چگونه خود ز دور
    شاديي مي کردم از عميا و شور
  • مايه اي کو سرمه سر ويست
    برد و در اشکال گفتن کار بست
  • پيک اگر چه در زمين چابک تگيست
    چون به دريا رفت بکسسته رگيست
  • او حملناهم بود في البر و بس
    آنک محمولست در بحر اوست کس
  • بخشش بسيار دارد شه بدو
    اي شده در وهم و تصويري گرو
  • اين الم و حم اين حروف
    چون عصاي موسي آمد در وقوف
  • حرفها ماند بدين حرف از برون
    ليک باشد در صفات اين زبون
  • هست ترکيب محمد لحم و پوست
    گرچه در ترکيب هر تن جنس اوست
  • زانک زين ترکيب آيد زندگي
    هم چو نفخ صور در درماندگي
  • لاجرم محجوب گشتند از غرض
    که دقيقه فوت شد در معترض
  • يک کدويي بود حيلت سازه را
    در نرش کردي پي اندازه را
  • در ذکر کردي کدو را آن عجوز
    تا رود نيم ذکر وقت سپوز
  • در تفحص اندر افتاد او به جد
    شد تفحص را دمادم مستعد
  • از شکاف در بديد آن حال را
    بس عجب آمد از آن آن زال را
  • در حسد شد گفت چون اين ممکنست
    پس نم اوليتر که خر ملک منست
  • کرد ناديده و در خانه بکوفت
    کاي کنيزک چند خواهي خانه روفت
  • از پي روپوش مي گفت اين سخن
    کاي کنيزک آمدم در باز کن
  • پس کنيزک جمله آلات فساد
    کرد پنهان پيش شد در را گشاد
  • در کف او نرمه جاروبي که من
    خانه را مي روفتم بهر عطن
  • چونک باع جاروب در را وا گشاد
    گفت خاتون زير لب کاي اوستاد
  • نيم کاره و خشمگين جنبان ذکر
    ز انتظار تو دو چشمش سوي در
  • بود از مستي شهوت شادمان
    در فرو بست و همي گفت آن زمان
  • از طرب گشته بزان زن هزار
    در شرار شهوت خر بي قرار
  • تا بداند که آن خيال ناريه
    در طريقت نيست الا عاريه
  • آب حاضر بايد و فرهنگ نيز
    تا پزد آب ديگ سالم در ازيز
  • در فرو بست آن زن و خر را کشيد
    شادمانه لاجرم کيفر چشيد
  • در ميان خانه آوردش کشان
    خفت اندر زير آن نر خر ستان
  • پا بر آورد و خر اندر ويي سپوخت
    آتشي از کير خر در وي فروخت
  • تو عذاب الخزي بشنو از نبي
    در چنين ننگي مکن جان را فدي
  • اين بود اظهار سر در رستخيز
    الله الله از تن چون خر گريز
  • لقمه اندازه نخورد از حرص خود
    در گلو بگرفت لقمه مرگ بد
  • هم بچيدي دانه مرغ از خرمنش
    هم نيفتادي رسن در گردنش
  • نعمت از دنيا خورد عاقل نه غم
    جاهلان محروم مانده در ندم
  • مرغ اندر دام دانه کي خورد
    دانه چون زهرست در دام ار چرد
  • که اندرون دام دانه زهرباست
    کور آن مرغي که در فخ دانه خواست
  • پس کنيزک آمد از اشکاف در
    ديد خاتون را به مرده زير خر
  • يا چون مستغرق شدي در عشق خر
    آن کدو پنهان بماندت از نظر
  • هر يکي در کف عصا که موسي ام
    مي دمد بر ابلهان که عيسي ام
  • طوطيي در آينه مي بيند او
    عکس خود را پيش او آورده رو
  • در پس آيينه آن استا نهان
    حرف مي گويد اديب خوش زبان
  • هم چنان در آينه جسم ولي
    خويش را بيند مردي ممتلي
  • يا به جز آن حرفشان روزي نبود
    يا در آخر رحمت آمد ره نمود
  • آن يکي مي ديد خواب اندر چله
    در رهي ماده سگي بد حامله
  • در چله کس ني که گردد عقده حل
    جز که درگاه خدا عز و جل
  • پر من بگشاي تا پران شوم
    در حديقه ذکر و سيبستان شوم
  • آمدش آواز هاتف در زمان
    که آن مثالي دان ز لاف جاهلان