نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
چون ببيند نان و سيب و خربزه
در
مصاف آيد مزه و خوف بزه
جلوه گاه و اختيارم آن پرست
بر کنم پر را که
در
قصد سرست
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا
در
چاه نندازم سلاح
در
چه اندازم کنون تيغ و مجن
کين سلاح خصم من خواهد شدن
تا شود کم اين جمال و اين کمال
چون نماند رو کم افتم
در
وبال
نه به هندست آمن و نه
در
ختن
آنک خصم اوست سايه خويشتن
گفت او بهر فنايت ريختم
گفت من هم
در
فنا بگريختم
شمع چون
در
نار شد کلي فنا
نه اثر بيني ز شمع و نه ضيا
ابر را سايه بيفتد
در
زمين
ماه را سايه نباشد همنشين
ماه ما را
در
کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوي خويش خواند
صورتش بنمايد او
در
وصف لا
هم چو جسم انبيا و اوليا
آنچنان ابري نباشد پرده بند
پرده
در
باشد به معني سودمند
يا براي شادباشي
در
خطاب
خويش چون مردار کن پي کلاب
فقر فخري بهر آن آمد سني
تا ز طماعان گريزم
در
غني
گنجها را
در
خرابي زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند
مرغکي اندر شکار کرم بود
گربه فرصت يافت او را
در
ربود
آکل و ماکول بود و بي خبر
در
شکار خود ز صيادي دگر
عقل او مشغول رخت و قفل و
در
غافل از شحنه ست و از آه سحر
او چنان غرقست
در
سوداي خود
غافلست از طالب و جوياي خود
گر حشيش آب و هوايي مي خورد
معده حيوانش
در
پي مي چرد
چند زنبور خيالي
در
پرد
مي کشد اين سو و آن سو مي برد
دست را مسپار جز
در
دست پير
حق شدست آن دست او را دستگير
چون بدادي دست خود
در
دست پير
پير حکمت که عليمست و خطير
در
حديبيه شدي حاضر بدين
وآن صحابه بيعتي را هم قرين
که هلاکت دادشان بي آلتي
او قرين تست
در
هر حالتي
آنک مي گفتي اگر حق هست کو
در
شکنجه او مقر مي شد که هو
آن هم از تاثير لعنت بود کو
در
چنان حضرت همي شد عمرجو
عمر خوش
در
قرب جان پروردنست
عمر زاغ از بهر سرگين خوردنست
مي کني جزو زمين را آسمان
مي فزايي
در
زمين از اختران
تو از آن روزي که
در
هست آمدي
آتشي يا بادي يا خاکي بدي
از سبب داني شود کم حيرتت
حيرت تو ره دهد
در
حضرتت
باز منزلهاي دريا
در
وقوف
وقت موج و حبس بي عرصه و سقوف
در
فناها اين بقاها ديده اي
بر بقاي جسم چون چفسيده اي
با چنين حالت بقا خواهي و ياد
هم چو زنگي
در
سيه رويي تو شاد
در
سياهي زنگي زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگي بوده است
مرغ پرنده چو ماند
در
زمين
باشد اندر غصه و درد و حنين
هان کدامست آن عذاب اين معتمد
در
قفص بودن به غير جنس خود
او بمانده
در
ميانشان زارزار
هم چو بوبکري به شهر سبزوار
سجده آوردند پيشش کالامان
حلقه مان
در
گوش کن وا بخش جان
ره گذر بود و بمانده از مرض
در
يکي گوشه خرابه پر حرض
خفته بود او
در
يکي کنجي خراب
چون بديدندش بگفتندش شتاب
من ز صاحب دل کنم
در
تو نظر
نه به نقش سجده و ايثار زر
صاحب دل آينه شش رو شود
حق ازو
در
شش جهت ناظر بود
تو بگردي روزها
در
سبزوار
آنچنان دل را نيابي ز اعتبار
زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست
در
بازار ما معيوب خر
من اليف مرغزاري بوده ام
در
زلال و روضه ها آسوده ام
گر قضا انداخت ما را
در
عذاب
کي رود آن خو و طبع مستطاب
گفت آري لاف مي زن لاف لاف
در
غريبي بس توان گفتن گزاف
هم چو شيري
در
ميان نقش گاو
دور مي بينش ولي او را مکاو
در
درون شيران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندي خوران
صفحه قبل
1
...
2392
2393
2394
2395
2396
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن