167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • خون نياميزم در آب نيل من
    خود کنم خون عين آبش را به فن
  • من چه دانستم که تبديلي کند
    در نهاد من مرا نيلي کند
  • آن زني مي خواست تا با مول خود
    بر زند در پيش شوي گول خود
  • وان ملخها در زمان گردد سياه
    تا ببيند خلق تبديل اله
  • کار دوزخ مي کني در خوردني
    بهر او خود را تو فربه مي کني
  • اندر افتادند در لوت آن نفر
    قحط ديده مرده از جوع البقر
  • او چو فرعونست در قحط آنچنان
    پيش موسي سر نهد لابه کنان
  • شهر ديگر بيند او پر نيک و بد
    هيچ در يادش نيايد شهر خود
  • جز همين ميلي که دارد سوي آن
    خاصه در وقت بهار و ضيمران
  • هم چو ميل کودکان با مادران
    سر ميل خود نداند در لبان
  • گر چو خفته گشت و شد ناسي ز پيش
    کي گذارندش در آن نسيان خويش
  • هر چه تو در خواب بيني نيک و بد
    روز محشر يک به يک پيدا شود
  • خون نخسپد بعد مرگت در قصاص
    تو مگو که مردم و يابم خلاص
  • اين سخن پايان ندارد موسيا
    هين رها کن آن خران را در گيا
  • داشت طغيانشان ترا در حيرتي
    پس بنوشند از جزا هم حسرتي
  • تا که عدل ما قدم بيرون نهد
    در جزا هر زشت را درخور دهد
  • نيست قاصر ديدن او اي فلان
    از سکون و جنبشت در امتحان
  • گر نبودي حاضر و غافل بدي
    در ملامت کي ترا سيلي زدي
  • نيست آن جنبش که در اصبع تراست
    پيش اصبع يا پسش يا چپ و راست
  • نور چشم و مردمک در ديده ات
    از چه ره آمد به غير شش جهت
  • زانک فصل و وصل نبود در روان
    غير فصل و وصل ننديشد گمان
  • زين وصيت کرد ما را مصطفي
    بحث کم جوييد در ذات خدا
  • هر يکي در پرده اي موصول خوست
    وهم او آنست که آن خود عين هوست
  • پس پيمبر دفع کرد اين وهم از او
    تا نباشد در غلط سوداپز او
  • در عجبهااش به فکر اندر رويد
    از عظيمي وز مهابت گم شويد
  • گفت رگهاي من اند آن کوهها
    مثل من نبوند در حسن و بها
  • گفت آن مور اصبعست آن پيشه ور
    وين قلم در فعل فرعست و اثر
  • چونش گويا يافت ذوالقرنين گفت
    چونک کوه قاف در نطق سفت
  • کوه بر که بي شمار و بي عدد
    مي رسد در هر زمان برفش مدد
  • آدمي را هست حس تن سقيم
    ليک در باطن يکي خلقي عظيم
  • بر مثال سنگ و آهن اين تنه
    ليک هست او در صفت آتش زنه
  • باز در تن شعله ابراهيم وار
    که ازو مقهور گردد برج نار
  • ظاهر اين دو بسنداني زبون
    در صفت از کان آهنها فزون
  • چون ز بيم و ترس بيهوشش بديد
    جبرئيل آمد در آغوشش کشيد
  • پس بميرد آن هوسها در نفوس
    هيبت شه مانع آيد زان نحوس
  • حلم در حلمست و رحمتها به جوش
    نشنوي از غير چنگ و ناخروش
  • ورنه در عالم کرا زهره بدي
    که ربودي از ضعيفي تربدي
  • آب اگر در روغن جوشان کني
    ديگدان و ديگ را ويران کني
  • نرم گو ليکن مگو غير صواب
    وسوسه مفروش در لين الخطاب
  • اين سر خر در ميان قندزار
    اي بسا کس را که بنهادست خار
  • صورت حرف آن سر خر دان يقين
    در رز معني و فردوس برين
  • سجده مي کردند کاي رب بشر
    در عيان آريش هر چه زودتر
  • آنچنان فرخ بود نقشش برو
    که رهد در حال ديوار از دو رو
  • شرح تو غبنست با اهل جهان
    هم چو راز عشق دارم در نهان
  • مدح تعريفست در تخريق حجاب
    فارغست از شرح و تعريف آفتاب
  • گر چه عاجز آمد اين عقل از بيان
    عاجزانه جنبشي بايد در آن
  • راز را گر مي نياري در ميان
    درکها را تازه کن از قشر آن
  • نور حقي و به حق جذاب جان
    خلق در ظلمات وهم اند و گمان
  • تا بر آرايد هنر را تار و پود
    چشم در خورشيد نتواند گشود
  • اندر انبان مي فشارد نيک و بد
    دانه هاي در و حبات نخود