167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • کافران را درد و مؤمن را بشير
    ليک نقد حال در چشم بصير
  • زانک عاشق در دم نقدست مست
    لاجرم از کفر و ايمان برترست
  • جان قسمت گشته بر حشو فلک
    در ميان شصت سودا مشترک
  • عقل جزوي هم چو برقست و درخش
    در درخشي کي توان شد سوي وخش
  • برق عقل ما براي گريه است
    تا بگريد نيستي در شوق هست
  • عقل رنجور آردش سوي طبيب
    ليک نبود در دوا عقلش مصيب
  • مي زن آن حلقه در و بر باب بيست
    از سوي بام فلکتان راه نيست
  • سبزه گردي تازه گردي در نوي
    گر توخاک اسپ جبريلي شوي
  • سبزه جان بخش که آن را سامري
    کرد در گوساله تا شد گوهري
  • سايه طوبي ببين وخوش بخسپ
    سر بنه در سايه بي سرکش بخسپ
  • صبر کن در موزه دوزي تو هنوز
    ور بوي بي صبر گردي پاره دوز
  • از غروري سر کشيديم از رجال
    آشنا کرديم در بحر خيال
  • يا کسي کو در بصيرتهاي من
    شد خليفه راستي بر جاي من
  • کشتي نوحيم در دريا که تا
    رو نگرداني ز کشتي اي فتي
  • در علو کوه فکرت کم نگر
    که يکي موجش کند زير و زبر
  • اشتري را ديد روزي استري
    چونک با او جمع شد در آخري
  • خاصه از بالاي که تا زير کوه
    در سر آيم هر زماني از شکوه
  • کم همي افتي تو در رو بهر چيست
    يا مگر خود جان پاکت دولتيست
  • در سر آيم هر دم و زانو زنم
    پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
  • هم چو کم عقلي که از عقل تباه
    بشکند توبه بهر دم در گناه
  • مسخره ابليس گردد در زمن
    از ضعيفي راي آن توبه شکن
  • در سر آيد هر زمان چون اسپ لنگ
    که بود بارش گران و راه سنگ
  • ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان
    که به خواري بنگرد در واصلان
  • اي شتر که تو مثال مؤمني
    کم فتي در رو و کم بيني زني
  • گفت گر چه هر سعادت از خداست
    در ميان ما و تو بس فرقهاست
  • نور در چشم و دلش سازد سکن
    بهر چه سازد پي حب الوطن
  • ساعتي بگريست و در پايش فتاد
    گفت اي بگزيده رب العباد
  • چه زيان دارد گر از فرخندگي
    در پذيري تو مرا دربندگي
  • خوي بد در ذات تو اصلي نبود
    کز بد اصلي نيايد جز جحود
  • در عبادش راه کردي خويش را
    رفتي اندر خلد از راه خفا
  • اي ضياء الحق حسام الدين بگير
    شهد خويش اندر فکن در حوض شير
  • منفذي يابد در آن بحر عسل
    آفتي را نبود اندر وي عمل
  • آب نيلست اين حديث جان فزا
    يا ربش در چشم قبطي خون نما
  • من شنيدم که در آمد قبطيي
    از عطش اندر وثاق سبطيي
  • من طفيل تو بنوشم آب هم
    که طفيلي در تبع به جهد ز غم
  • کي طفيل من شوي در اغتراف
    چون ترا کفريست هم چون کوه قاف
  • کوه در سوراخ سوزن کي رود
    جز مگر که آن رشته يکتا شود
  • يا کلام حکمت و سر نهان
    اندر آيد زغبه در گوش و دهان
  • در تعجب مانده پيغامبر از آن
    چون نمي بينند رويم مؤمنان
  • ور همي بينند اين حيرت چراست
    تا که وحي آمد که آن رو در خفاست
  • حق اگر چه سر نجنباند برون
    پاس آن ذوقي دهد در اندرون
  • عقل را خدمت کني در اجتهاد
    پاس عقل آنست که افزايد رشاد
  • جسم خاکست و چو حق تابيش داد
    در جهان گيري چو مه شد اوستاد
  • که بود که قفل اين دل وا شود
    زشت را در بزم خوبان جا شود
  • سبطي آن دم در سجود افتاد و گفت
    کاي خداي عالم جهر و نهفت
  • در دعا بود او که ناگه نعره اي
    از دل قبطي بجست و غره اي
  • آتشي در جان من انداختند
    مر بليسي را به جان بنواختند
  • سيل بود آنک تنم را در ربود
    برد سيلم تا لب درياي جود
  • من به بوي آب رفتم سوي سيل
    بحر ديدم در گرفتم کيل کيل
  • آنک جوي و چشمه ها را آب داد
    چشمه اي در اندرون من گشاد