167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • هر که شد در خرقه شد حيله ساز
    پس دکان خويش را در کرد باز
  • بود دزدي دولتي در وقت خفت
    در وثاق احمد خضرويه رفت
  • دزد بر فرمان او در کار شد
    در نماز و ذکر و استغفار شد
  • آن چه در عقبي ترا آن در خورست
    کار آن کردن ترا لايق ترست
  • تا تصرف ميکني در ملک من
    خويش را آورده در سلک من
  • در دو عالم نيست حاصل جز دريغ
    هيچکس را نيست در دل جز دريغ
  • در همه چيزي رواني همچو روح
    در دو عالم با سر افتاد از تو نوح
  • نعمتي در پاکي و در طاعتي
    با تو گر صحبت کند يک ساعتي
  • نفس کافر را که در هر ساعتش
    آزمايش ميکنم در طاعتش
  • چون ترا در خانه جاي ماتمست
    در چنين جائي دلت چون خرمست
  • اين زمان در حيرت و در حسرتم
    ميکند از پر موري غيرتم
  • در کنارت گنج بينم صد هزار
    با ميان آر آنچه داري در کنار
  • تا در چون حق جهانداري بود
    بر در تو آمدن عاري بود
  • محتسب بود آن يکي الياس نام
    سخت در تقوي و در معني تمام
  • در تحمل باز گفتم حال خاک
    خاک شو تا در نماند جان پاک
  • لاجرم ساکن نه در هيچ باب
    در مروري روز و شب مرالسحاب
  • زلزله زين درد در ديوان کيست
    يا جبال اوبي در شان کيست
  • گرچه در صورت ثباتي دارد او
    در صفت جنبيده ذاتي دارد او
  • راه اول در شريعت رفتن است
    در عبادت بي طبيعت رفتن است
  • صوفئي را ديد يکروزي نظام
    در وفا و عهد و در صفوت تمام
  • شورشي در جان هندوي اوفتاد
    ز آرزوي کعبه در روي اوفتاد
  • گر بصانع در دلت راهي بود
    در بر آن صنع چون کاهي بود
  • سر بدوزخ در دهد ناگه ترا
    در چه شغلي ره بود آنگه ترا
  • گر نبودي شور در تو اي دريغ
    در کبودي گوهري بودي چو تيغ
  • اي عجب در تشنگي آغشته ام
    وز خجالت در عرق گم گشته ام
  • زين سخن الهام آمد در دلم
    شد جهاني درد در دل حاصلم
  • نه طراوت مانده در رخسار او
    نه حلاوت مانده در گفتار او
  • در رهي ميرفت شبلي دردناک
    ديد دو کودک در افتاده بخاک
  • در سياهي ساکنم زين غم مدام
    مانده ام در جامه ماتم مدام
  • آن ثريدي را که تو در کل حال
    در شکستي مدت هفتاد سال
  • دايما در خوي ناخوش مانده
    وز صفات بد در آتش مانده
  • در جهان نوباوه هر دم تراست
    صد بهشت عدن در عالم تراست
  • چون بسر سبزي بيابم راستي
    سر نهم در زردي و در کاستي
  • در گدائي و اسيري اوفتاد
    در بلا و رنج و پيري اوفتاد
  • سخت در خود مانده ام جان در خطر
    تا که از من اينچه دادي واببر
  • زود در پيچيد و پس بر سر گرفت
    قصد بردن کرد و راه در گرفت
  • ور گرو مي بر نگيري تن زند
    آتشت در جان و در خرمن زند
  • پاک همچون شاخ در گل ميشدند
    لاجرم در قرب کامل ميشدند
  • پايمال هر خس و دون گشته ايد
    در ميان خاک در خون گشته ايد
  • من که باشم در همه روي زمين
    تا مرا نامي بود در کوي دين
  • در گرفته بود طفلش آن زمان
    اي عجب پستان مادر در دهان
  • صد جهان حسرت بجان پاک در
    ميتوان ديدن بزير خاک در
  • مرده آوردند بسيارش به پيش
    در غلط افتاد زن در کار خويش
  • زن غمم در خون و در گل مانده
    همچو مرغي نيم بسمل مانده
  • هدهد از خود نيز در سر ميکند
    در سرش چيزيست سر بر ميکند
  • زانکه دنيا در بر دين ذره ايست
    صد هزاران ذره در هر تره ايست
  • نه نکوئي ماند در ديدار او
    نه طراوت ماند در رخسار او
  • خون فصد و حيض هم در طشت بود
    تا بسر آن طشت در هم گشت بود
  • آتش کفر تو در دين اوفتاد
    در همه عالم کرا اين اوفتاد
  • هم دل مؤمن تو داري در دهان
    هم توئي با خون دل در رگ روان