نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
چونک با شيخي تو دور از زشتيي
روز و شب سياري و
در
کشتيي
در
پناه جان جان بخشي توي
کشتي اندر خفته اي ره مي روي
گرچه شيري چون روي ره بي دليل
خويش بين و
در
ضلالي و ذليل
پا بکش
در
کشتي و مي رو روان
چون سوي معشوق جان جان روان
بردريدي
در
سخن پرده قياس
گر نبودي سمع سامع را نعاس
بر سر زر تا چهل منزل براند
تا که زر را
در
نظر آبي نماند
جز روان پاک او را شرق نه
در
طلوعش روز و شب را فرق نه
هم چو ذره بينيش
در
نور عرش
پيش نور بي حد موفور عرش
من نديدم ظلمتي
در
شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفيان گفتند صدق قال او
شب همي رفتيم
در
دنبال او
در
بيابانهاي پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پيش رو
روي پس ناکرده مي گفتي به شب
هين گو آمد ميل کن
در
سوي چپ
گرچه گردد
در
قيامت آن فزون
از خدا اينجا بخواهيد آزمون
گفت هستم
در
مهمي قندجو
سنگ ميزان هر چه خواهي باش گو
تا بدين ملکي که او دامست ژرف
در
شکار آرند مرغان شگرف
آنک گر خواهد همه خاک زمين
سر به سر زر گردد و
در
ثمين
تخته بندست آن که تختش خوانده اي
صدر پنداري و بر
در
مانده اي
آن يکي درويش گفت اندر سمر
خضريان را من بديدم خواب
در
که خدا شيرين بکرد آن ميوه را
در
دهان تو به همتهاي ما
مانده بود از کسب يک دو حبه ام
دوخته
در
آستين جبه ام
آن يکي درويش هيزم مي کشيد
خسته و مانده ز بيشه
در
رسيد
بود پيشش سر هر انديشه اي
چون چراغي
در
درون شيشه اي
پس همي منگيد با خود زير لب
در
جواب فکرتم آن بوالعجب
در
زمان ديدم که زر شد هيزمش
هم چو آتش بر زمين مي تافت خوش
من
در
آن بي خود شدم تا ديرگه
چونک با خويش آمدم من از وله
خواستم تا
در
پي آن شه روم
پرسم از وي مشکلات و بشنوم
هم چنان که شه سليمان
در
نبرد
جذب خيل و لشکر بلقيس کرد
الصلا گفتيم اي اهل رشاد
کين زمان رضوان
در
جنت گشاد
ما همه اجزاي آدم بوده ايم
در
بهشت آن لحنها بشنوده ايم
چيزکي از آب هستش
در
جسد
بول گيرش آتشي را مي کشد
در
نغولي بود آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزي مي فشاند
تشنه را خود شغل چه بود
در
جهان
گرد پاي حوض گشتن جاودان
مثنوي اندر فروع و
در
اصول
جمله آن تست کردستي قبول
در
قبول آرند شاهان نيک و بد
چون قبول آرند نبود بيش رد
ما رميت اذ رميت خوانده اي
ليک جسمي
در
تجزي مانده اي
مي کنم لا حول يعني چاره نيست
چون ترا
در
دل بضدم گفتنيست
چونک گفت من گرفتت
در
گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
زانک خوش خو آن بود کو
در
خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
ليک
در
شيخ آن گله ز آمر خداست
نه پي خشم و ممارات و هواست
طبع را کشتند
در
حمل بدي
ناحمولي گر بود هست ايزدي
اي سليمان
در
ميان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
باد را ديدي که با عادان چه کرد
آب را ديدي که
در
طوفان چه کرد
سنگ مي باريد بر اعداي لوط
تا که
در
آب سيه خوردند غوط
جزو جزوت لشکر از
در
وفاق
مر ترا اکنون مطيع اند از نفاق
اي تو
در
بيگار خود را باخته
ديگران را تو ز خود نشناخته
يک زمان تنها بماني تو ز خلق
در
غم و انديشه ماني تا به حلق
گر تو آدم زاده اي چون او نشين
جمله ذريات را
در
خود ببين
احمد و بوجهل
در
بتخانه رفت
زين شدن تا آن شدن فرقيست زفت
معني اش پنهان و او
در
پيش خلق
خلق کي بينند غير ريش و دلق
چون ز چشم خويش و خلقان دور شد
هم چو عنقا
در
جهان مشهور شد
صفحه قبل
1
...
2380
2381
2382
2383
2384
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن