167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • آن يکي افتاد بيهوش و خميد
    چونک در بازار عطاران رسيد
  • اندکي سرگين سگ در آستين
    خلق را بشکافت و آمد با حنين
  • چون سبب معلوم نبود مشکلست
    داروي رنج و در آن صد محملست
  • ما بلغو و لهو فربه گشته ايم
    در نصيحت خويش را نسرشته ايم
  • کرم کو زادست در سرگين ابد
    مي نگرداند به عنبر خوي خود
  • هشت سالت جوش دادم در فراق
    کم نشد يک ذره خاميت و نفاق
  • تو مني من خويشتن را امتحان
    مي کنم هر روز در سود و زيان
  • گر شدم در راه حرمت راه زن
    آمدم اي مه به شمشير و کفن
  • در سخن آباد اين دم راه شد
    گفت امکان نيست چون بيگاه شد
  • در جوابش بر گشاد آن يار لب
    کز سوي ما روز سوي تست شب
  • از پدر آموز که آدم در گناه
    خوش فرود آمد به سوي پايگاه
  • در حدث افتد نداند بوي چيست
    از منست اين بوي يا ز آلودگيست
  • در اگر چه خرد و اشکسته شود
    توتياي ديده خسته شود
  • اي در از اشکست خود بر سر مزن
    کز شکستن روشني خواهي شدن
  • گندم ار بشکست و از هم در سکست
    بر دکان آمد که نک نان درست
  • سخت رويي گر ورا شد عيب پوش
    در ستيز و سخت رويي رو بکوش
  • تا به ما ما را نمايد آشکار
    که چه داريم از عقيده در سرار
  • اين بدان بي امتحان از علم شاه
    چون سري نفرستدت در پايگاه
  • امتحانش گر کني در راه دين
    هم تو گردي ممتحن اي بي يقين
  • کز قياس خود ترازو مي تند
    مرد حق را در ترازو مي کند
  • چه قدر باشد خود اين صورت که بست
    پيش صورتها که در علم ويست
  • چون چنين وسواس ديدي زود زود
    با خدا گرد و در آ اندر سجود
  • نيست در تقدير ما آنک تو اين
    مسجد اقصي بر آري اي گزين
  • در جهان گر لقمه و گر شربتست
    لذت او فرع محو لذتست
  • غيرفهم و جان که در گاو و خرست
    آدمي را عقل و جاني ديگرست
  • باز غيرجان و عقل آدمي
    هست جاني در ولي آن دمي
  • ليک در وقت مثال اي خوش نظر
    اتحاد از روي جانبازي نگر
  • کان دلير آخر مثال شير بود
    نيست مثل شير در جمله حدود
  • آنچنان که سوز و درد زخم کيک
    محو گردد چون در آيد مار اليک
  • آنچنان که عور اندر آب جست
    تا در آب از زخم زنبوران برست
  • دم بخور در آب ذکر و صبر کن
    تا رهي از فکر و وسواس کهن
  • بس کساني کز جهان بگذشته اند
    لا نيند و در صفات آغشته اند
  • در صفات حق صفات جمله شان
    هم چو اختر پيش آن خور بي نشان
  • باز از هندوي شب چون ماه زاد
    در سر هر روزني نوري فتاد
  • تا بود خورشيد تابان بر افق
    هست در هر خانه نور او قنق
  • در بنااش ديده مي شد کر و فر
    ني فسرده چون بناهاي دگر
  • در بنا هر سنگ کز که مي سکست
    فاش سيروا بي همي گفت از نخست
  • سنگ بي حمال آينده شده
    وان در و ديوارها زنده شده
  • چون در و ديوار تن با آگهيست
    زنده باشد خانه چون شاهنشهيست
  • تخت او سيار بي حمال شد
    حلقه و در مطرب و قوال شد
  • چون سليمان در شدي هر بامداد
    مسجد اندر بهر ارشاد عباد
  • پند فعلي خلق را جذاب تر
    که رسد در جان هر باگوش و کر
  • اندر آن وهم اميري کم بود
    در حشم تاثير آن محکم بود
  • بر سوم پايه عمر در دور خويش
    از براي حرمت اسلام و کيش
  • هين مشو نوميد نور از آسمان
    حق چو خواهد مي رسد در يک زمان
  • چرخ پانصد ساله راه اي مستعين
    در اثر نزديک آمد با زمين
  • مصطفي زين گفت که آدم و انبيا
    خلف من باشند در زير لوا
  • اول فکر آخر آمد در عمل
    خاصه فکري کو بود وصف ازل
  • دل به کعبه مي رود در هر زمان
    جسم طبع دل بگيرد ز امتنان
  • گرچه پله چشم بر هم مي زني
    در سفينه خفته اي ره مي کني