167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • هين مگو کاينک فلاني کشت کرد
    در فلان سالي ملخ کشتش بخورد
  • چون دري مي کوفت او از سلوتي
    عاقبت در يافت روزي خلوتي
  • ناشناسا تو سببها کرده اي
    از در دوزخ بهشتم برده اي
  • در شکست پاي بخشد حق پري
    هم ز قعر چاه بگشايد دري
  • گر تو خواهي باقي اين گفت و گو
    اي اخي در دفتر چارم بجو
  • کان لله بوده اي در ما مضي
    تا که کان الله پيش آمد جزا
  • مثنوي از تو هزاران شکر داشت
    در دعا و شکر کفها بر فراشت
  • در لب و کفش خدا شکر تو ديد
    فضل کرد و لطف فرمود و مزيد
  • تا که نورش کامل آمد در زمين
    تاجران را رحمة للعالمين
  • دشمن اين حرف اين دم در نظر
    شد ممثل سرنگون اندر سقر
  • اين حکايت گر نشد آنجا تمام
    چارمين جلدست آرش در نظام
  • بود اندر باغ آن صاحب جمال
    کز غمش اين در عنا بد هشت سال
  • چون بدان آسيب در جست آمدند
    پيش پاشان مي نهد هر روز بند
  • هر کسي را هست اوميد بري
    که گشادندش در آن روزي دري
  • باز در بستندش و آن درپرست
    بر همان اوميد آتش پا شدست
  • چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
    خود فرو شد پا به گنجش ناگهان
  • مر عسس را ساخته يزدان سبب
    تا ز بيم او دود در باغ شب
  • بيند آن معشوقه را او با چراغ
    طالب انگشتري در جوي باغ
  • ماتمي در جان او افتد از آن
    صد چنين ادبارها دارد عوان
  • پس بد مطلق نباشد در جهان
    بد به نسبت باشد اين را هم بدان
  • در زمانه هيچ زهر و قند نيست
    که يکي را پا دگر را بند نيست
  • زيد اندر حق آن شيطان بود
    در حق شخصي دگر سلطان بود
  • اين گله زان نعمتي کن کت زند
    از در ما دور و مطرودت کند
  • در حقيقت هر عدو داروي تست
    کيميا و نافع و دلجوي تست
  • که ازو اندر گريزي در خلا
    استعانت جويي از لطف خدا
  • در حقيقت دوستانت دشمن اند
    که ز حضرت دور و مشغولت کنند
  • برد بيند خويش را در عين مات
    پس بگويد اقتلوني يا ثقات
  • اين عوان در حق غيري سود شد
    ليک اندر حق خود مردود شد
  • گفت عيسي را يکي هشيار سر
    چيست در هستي ز جمله صعب تر
  • پس عوان که معدن اين خشم گشت
    خشم زشتش از سبع هم در گذشت
  • باد را حق گه بهاري مي کند
    در ديش زين لطف عاري مي کند
  • همچنين در طلق آن باد ولاد
    گر نيايد بانگ درد آيد که داد
  • همچنين در درد دندانها ز باد
    دفع مي خواهي بسوز و اعتقاد
  • رقعه تعويذ مي خواهند نيز
    در شکنجه طلق زن از هر عزيز
  • پس يقين در عقل هر داننده هست
    اينک با جنبنده جنباننده هست
  • گر تو او را مي نبيني در نظر
    فهم کن آن را به اظهار اثر
  • صوفيي آمد به سوي خانه روز
    خانه يک در بود و زن با کفش دوز
  • چون بزد صوفي به جد در چاشتگاه
    هر دو درماندند نه حيلت نه راه
  • گفت عمر حاش لله که خدا
    بار اول قهر بارد در جزا
  • آنچنان کين زن در آن حجره جفا
    خشک شد او و حريفش ز ابتلا
  • نه تنوري که در آن پنهان شود
    نه جوالي که حجاب آن شود
  • چادر خود را برو افکند زود
    مرد را زن ساخت و در را بر گشود
  • قصد ما سترست و پاکي و صلاح
    در دو عالم خود بدان باشد فلاح
  • گر بگويند اين لقبها در مديح
    تا ندارد آن صفت نبود صحيح
  • چونک چشمم سرخ باشد در غمش
    دانمش زان درد گر کم بينمش
  • ترک اين تون گوي و در گرمابه ران
    ترک تون را عين آن گرمابه دان
  • هر که در تونست او چون خادمست
    مر ورا که صابرست و حازمست
  • هر که در حمام شد سيماي او
    هست پيدا بر رخ زيباي او
  • اين سخن گرچه که رسوايي فزاست
    در ميان تونيان زين فخرهاست
  • آنک در تون زاد و پاکي را نديد
    بوي مشک آرد برو رنجي پديد