167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مصيبت نامه عطار

  • روز و شب در خود کنم دايم سفر
    پاي برجايم وليکن در گذر
  • در سحر يک ناله اين پير زال
    مردي صد رستم آرد در زوال
  • هيبتي در جان شاه افتاد ازو
    سخت شوري در سپاه افتاد ازو
  • فضل کن با او و در بندش مدار
    وانچه نپسنديده زو در گذار
  • جمله آفاق در فرمان ترا
    نه چو من در دل غم يک نان ترا
  • اين بگفت و سر بزيري در کشيد
    تا شدند آن قوم ديري در کشيد
  • هر دمم سوي دگر دامن کشند
    در خطم از بسکه خط در من کشند
  • گرچه بسياريست خط در شان من
    نيست خط عشق در ديوان من
  • هر کجا در علم اسراري نهانست
    لوح را در عکس او نقشي چنانست
  • بود خوش ديوانه در زير دلق
    گفت هر چيزي که در وي ماند خلق
  • هر که در بي علتي حق فتاد
    در خوشي جاودان مطلق فتاد
  • خادمش يک روز در بازار شد
    از پي زنبيل او در کار شد
  • جمله آفاق در فرمان ترا
    نه چو من در دل غم يک نان ترا
  • اين بگفت و سر بزيري در کشيد
    تا شدند آن قوم ديري در کشيد
  • هر دمم سوي دگر دامن کشند
    در خطم از بسکه خط در من کشند
  • گرچه بسياريست خط در شان من
    نيست خط عشق در ديوان من
  • هر کجا در علم اسراري نهانست
    لوح را در عکس او نقشي چنانست
  • بود خوش ديوانه در زير دلق
    گفت هر چيزي که در وي ماند خلق
  • هر که در بي علتي حق فتاد
    در خوشي جاودان مطلق فتاد
  • خادمش يک روز در بازار شد
    از پي زنبيل او در کار شد
  • چون قلم شو راست در رفتار خويش
    تا بکام خود رسي در کار خويش
  • هر که او در کار خود باشد تمام
    جان خود در کار بازد والسلام
  • تا نخواهي ديد در اول گداز
    نيست در آخر ترا ممکن نواز
  • سنگ در يک دست مي افراشت او
    سوخته در دست ديگر داشت او
  • هر کجا سريست در هر دو جهان
    هست در هر ذره تو بيش از آن
  • گه در و ديوار در بر مي گرفت
    گاه راه از پاي تا سر ميگرفت
  • هيچ از در کار بر نگشايدت
    هيچ از ديوار در نگشايدت
  • من نديدم در ميان کوي او
    بر در و ديوار الا روي او
  • نيست نقصان در جمال آن نگار
    هست نقصان در نظر اي شهريار
  • زشت بادا روي ليلي در جهان
    تا بماند خوبي او در نهان
  • گفت آنجا بايدم جان در ميان
    در ميان جان جمال حق عيان
  • روز اول چون گشاد اين در مرا
    بوده است اين پوستين در بر مرا
  • روز در دود کبودم بي گناه
    جمله شب مانده در آب سياه
  • مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
    همچو من در خون نشين در کل حال
  • گر نکرد از سوزن ارزن در جوال
    در جوالش کرد آن زن از محال
  • در ميان دو بلا افتاده ام
    سرنگون در زير پا افتاده ام
  • در ميان دجله و تشنه مدام
    مانده ام در آمد و شد والسلام
  • درد ميبايد ترا در هر دمي
    اندکي نه عالمي در عالمي
  • تن زنم تا بو که مرگم در رسد
    ره بسوي روز برگم در رسد
  • روي زردم زين غم و جامه کبود
    ميزنم تک در فراز و در فرود
  • از رخ او هم قمر در وي گريخت
    وز لب او هم شکر در ني گريخت
  • چون نمودي از صدف در عدن
    عقل را دندان شکستي در دهن
  • در رهي محمود ميشد با سپاه
    ديد پيري پشته در بسته براه
  • روي زرد و جامه ماتم به بر
    در تک و پوئي بمانده در بدر
  • گاه در خوشه کشندم همچو داس
    گاه در گاوم چو از زر سنگ آس
  • خادمي گفتش که در زندانست او
    پاي در بندست و سرگردانست او
  • در درون سنگ و آهن ره تراست
    پاکبازي در جهان بالله تراست
  • بس که ايمان بس که جان در باختند
    تا جوي زر در ميان انداختند
  • جمله را در آهنين در قبله روي
    هر حصاري را دهي پر گفت و گوي
  • در شمار او هزار آمد غلام
    جمله در مردي و نيکوئي تمام