167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • که چرا آتش به من در مي زني
    چون خريدي چون نگونم مي کني
  • گويد اي نخود چريدي در بهار
    رنج مهمان تو شد نيکوش دار
  • شو غذي و قوت و انديشه ها
    شير بودي شير شو در بيشه ها
  • از صفاتش رسته اي والله نخست
    در صفاتش باز رو چالاک و چست
  • آمدي در صورت باران و تاب
    مي روي اندر صفات مستطاب
  • زانک انسان در غنا طاغي شود
    همچو پيل خواب بين ياغي شود
  • پيل چون در خواب بيند هند را
    پيلبان را نشنود آرد دغا
  • در جمادي گفتمي زان مي دوي
    تا شوي علم و صفات معنوي
  • گر شديت اندر نصيحت جبرئيل
    مي نخواهد غوث در آتش خليل
  • عين آتش در اثير آمد يقين
    پرتو و سايه ويست اندر زمين
  • زانک در پرتو نيابد کس ثبات
    عکسها وا گشت سوي امهات
  • ظاهرست و هرکسي پي مي برد
    کو بيان که گم شود در وي خرد
  • آنک گويند اوليا در که بوند
    تا ز چشم مردمان پنهان شوند
  • آدمي نزديک عاقل چون خفيست
    چون بود آدم که در غيب او صفيست
  • در کف حق بهر داد و بهر زين
    قلب مومن هست بين اصبعين
  • تو ز دوري مي نبيني جز که گرد
    اندکي پيش آ ببين در گرد مرد
  • کوه با داود گشته همرهي
    هردو مطرب مست در عشق شهي
  • نغمه اجزاي آن صافي جسد
    هر دمي در گوش حسش مي رسد
  • بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
    همنشين او نبرده هيچ بو
  • گر نبيني آب کورانه بفن
    سوي جو آور سبو در جوي زن
  • زانک هر بادي مرا در مي ربود
    باد مي نربايدم ثقلم فزود
  • لنگر عقلست عاقل را امان
    لنگري در يوزه کن از عاقلان
  • خفت در مسجد خود او را خواب کو
    مرد غرقه گشته چون خسپد بجو
  • تو ز بيم بانگ آن ديو لعين
    وا گريزي در ضلالت از يقين
  • سالها او را به بانگي بنده اي
    در چنين ظلمت نمد افکنده اي
  • در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
    زر همي ريزيد هر سو قسم قسم
  • ريخت چند اين زر که ترسيد آن پسر
    تا نگيرد زر ز پري راه در
  • اين زر ظاهر بخاطر آمدست
    در دل هر کور دور زرپرست
  • کودکان اسفالها را بشکنند
    نام زر بنهند و در دامن کنند
  • اندر آن بازي چو گويي نام زر
    آن کند در خاطر کودک گذر
  • آن زري که دل ازو گردد غني
    غالب آيد بر قمر در روشني
  • شمع بود آن مسجد و پروانه او
    خويشتن در باخت آن پروانه خو
  • آه سوزانش سوي گردون شده
    در دل صدر جهان مهر آمده
  • گفته با خود در سحرگه کاي احد
    حال آن آواره ما چون بود
  • خاطر مجرم ز ما ترسان شود
    ليک صد اوميد در ترسش بود
  • پاره دوزم پاره در موضع نهم
    هر کسي را شربت اندر خور دهم
  • چون برست از عشق پر بر آسمان
    چون نرويد در دل صدر جهان
  • موج مي زد در دلش عفو گنه
    که ز هر دل تا دل آمد روزنه
  • در دل تو مهر حق چون شد دوتو
    هست حق را بي گماني مهر تو
  • جذب آبست اين عطش در جان ما
    ما از آن او و او هم آن ما
  • آسمان مرد و زمين زن در خرد
    هرچه آن انداخت اين مي پرورد
  • بهر آن ميلست در ماده به نر
    تا بود تکميل کار همدگر
  • شب چنين با روز اندر اعتناق
    مختلف در صورت اما اتفاق
  • هست هفتاد و دو علت در بدن
    از کششهاي عناصر بي رسن
  • جذبه اين اصلها و فرعها
    هر دمي رنجي نهد در جسم ما
  • ميل تن در سبزه و آب روان
    زان بود که اصل او آمد از آن
  • ميل جان اندر حيات و در حي است
    زانک جان لامکان اصل وي است
  • ميل جان اندر ترقي و شرف
    ميل تن در کسب و اسباب علف
  • کهربا عاشق به شکل بي نياز
    کاه مي کوشد در آن راه دراز
  • دود آن عشق و غم آتش کده
    رفته در مخدوم او مشفق شده