167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • حصاري بود عالي سور بر سور
    پري پيکر عزا مي داشت در سور
  • در آن سور آن گل سوري به ماتم
    چو صبح از ديده مي افشاند شبنم
  • مجاوران ديار خراب را ديدم
    در آن خرابه خراب و شکسته و باکي
  • به خاک راهگذار جيب مي گفتم
    که اي غلام تو آب حيات در پاکي
  • بسي ازين کلمات و حديث رفت و نبود
    در آن منازل خاکي به جز صدا حاکي
  • مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
    نبوده هيچ تعلق به منزل خاکي
  • ز بي ياري شکسته چنگ را پشت
    بمانده ناي و ني را باد در مشت
  • صبا بي وصل او در باغ مي جست
    چنار از غصه مي زد دست بر دست
  • ميان باغ مي گرديد جمشيد
    چو ذره در هواي روي خورشيد
  • ملک بيگانه و ديوانه از خويش
    گرفت از عشق راه کوه در پيش
  • چو کوه اندر کمر دامن زده چست
    به شب خورشيد را در کوه مي جست
  • گهي ماران چو زلفش حلقه بر دوش
    گهي خسبيده شيرانش در آغوش
  • به صحرا در نسيمش بود دمساز
    به کوه اندر صدا بودش هم آواز
  • در آن ساعت که خورشيد افسر کوه
    شدي، جمشيد رفتي بر سر کوه
  • از آن داري به کوه خاره آهنگ
    که داري گوهر و زر در دل سنگ
  • گرت باشد به قصر وي گذاري،
    در آن خلوت گرت بخشند ياري،
  • چو مه در غره عهد جواني
    شده تاريک بر وي زندگاني
  • همي گفت: «اي به چشمم روشنايي
    به چشمم در نمي آيي کجايي؟»
  • ز دستم رفت جان و دلبرم نيست
    کسي غير از خيالت در سرم نيست
  • چو آن در را نمي بينم طريقي
    ز سنگ آه سازم منجنيقي
  • آتش سودا گرفت در دل شيداي من
    شعله گر اينسان زند واي دل و واي من
  • روزگاري داشتم خوش در زمان وصل تو
    خود ندانستم که روز آن روز روزکار بود
  • چو جم ناليدي او هم ناله کردي
    مگر او نيز در دل داشت دردي
  • تو در مسکن نشسته فارغ البال
    من سرگشته گردان بي پر و بال
  • پس از يکماه ديدندش در آن کوه
    چو ماه نو شده باريک از اندوه