نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
اين همي گفت و رخش
در
عين گفت
نرگس و گلبرگ و لاله مي شکفت
خود کي بيند مردم ديده ترا
در
جهان جز مردم ديده فزا
چون به غير مردم ديده ش نديد
پس به غير او کي
در
رنگش رسيد
پس جز او جمله مقلد آمدند
در
صفات مردم ديده بلند
گفت نه نه بلک امشب جان من
مي رسد خود از غريبي
در
وطن
اندر آن حلقه ز رب العالمين
نور مي تابد چو
در
حلقه نگين
در
زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
يا که کفش تنگ پوشي اي غوي
در
بيابان فراخي مي روي
تا چرد آن بره
در
صحراي سبز
هين رحم بگشا که گشت اين بره گبز
هر گراني و کسل خود از تنست
جان ز خفت جمله
در
پريدنست
در
حقيقت خالق آثار اوست
ليک جز علت نبيند اهل پوست
بل عقول ماست سايه هاي او
مي فتد چون سايه ها
در
پاي او
ليک جان
در
عقل تاثيري کند
زان اثر آن عقل تدبيري کند
نوح وار ار صدقي زد
در
تو روح
کو يم و کشتي و کو طوفان نوح
ليک
در
که مارهاي پر فن اند
اندرين يم ماهييها مي کنند
اسپ خود را اي رسول آسمان
در
ملولان منگر و اندر جهان
نه تواند
در
مصافش زخم خورد
نه بنفرين تاندش مهجور کرد
نام او خوانند
در
قرآن صريح
قصه اش گويند از ماضي فصيح
در
وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو
گفت قايل
در
جهان درويش نيست
ور بود درويش آن درويش نيست
هست از روي بقاي ذات او
نيست گشته وصف او
در
وصف هو
چون زبانه شمع پيش آفتاب
نيست باشد هست باشد
در
حساب
پيش شيري آهوي بيهوش شد
هستي اش
در
هست او روپوش شد
نبض عاشق بي ادب بر مي جهد
خويش را
در
کفه شه مي نهد
در
بخارا بنده صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
هرچه از وي شاد گردي
در
جهان
از فراق او بينديش آن زمان
ديد مريم صورتي بس جان فزا
جان فزايي دلربايي
در
خلا
زانک عادت کرده بود آن پاک جيب
در
هزيمت رخت بردن سوي غيب
شاه و لشکر حلقه
در
گوشش شده
خسروان هوش بيهوشش شده
من چگويم که مرا
در
دوخته ست
دمگهم را دمگه او سوخته ست
او
در
آخر چرب مي بيند علف
وين ز قصاب آخرش بيند تلف
گر ز شير ديو تن را وابري
در
فطام اوبسي نعمت خوردي
در
الهي نامه گويد شرح اين
آن حکيم غيب و فخرالعارفين
خود بنه و بنگاه من
در
نيستيست
يکسواره نقش من پيش ستيست
چون خيالي
در
دلت آمد نشست
هر کجا که مي گريزي با توست
تو همي گيري پناه ازمن به حق
من نگاريده پناهم
در
سبق
سخت بي صبر و
در
آتشدان تيز
رو سوي صدر جهان مي کن گريز
جز به خواري
در
بخاراي دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
فرقت صدر جهان
در
جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
دم بدم
در
سوز بريان مي شوم
هرچه بادا باد آنجا مي روم
پس کدامين شهر ز آنها خوشترست
گفت آن شهري که
در
وي دلبرست
هر موکل را موکل مختفيست
ورنه او
در
بند سگ طبعي ز چيست
هرکه بيني
در
زياني مي رود
گرچه تنها با عواني مي رود
مسئله کيس ار بپرسد کس ترا
گو نگنجد گنج حق
در
کيسه ها
در
سمرقندست قند اما لبش
از بخارا يافت و آن شد مذهبش
چون سواد آن بخارا را بديد
در
سواد غم بياضي شد پديد
ساعتي افتاد بيهوش و دراز
عقل او پريد
در
بستان راز
هرکه ديدش
در
بخارا گفت خيز
پيش از پيدا شدن منشين گريز
الله الله درميا
در
خون خويش
تکيه کم کن بر دم و افسون خويش
شب همي جوشم
در
آتش همچو ديگ
روز تا شب خون خورم مانند ريگ
صفحه قبل
1
...
2374
2375
2376
2377
2378
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن