167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • آن سبا ماند به شهر بس کلان
    در فسانه بشنوي از کودکان
  • کودکان افسانه ها مي آورند
    درج در افسانه شان بس سر و پند
  • با چنين گبزي و هفت اندام زفت
    از شکاف در برون جستند و رفت
  • راه مرگ خلق ناپيدا رهيست
    در نظر نايد که آن بي جا رهيست
  • نک پياپي کاروانها مقتفي
    زين شکاف در که هست آن مختفي
  • بر در ار جويي نيابي آن شکاف
    سخت ناپيدا و زو چندين زفاف
  • از پي اين عاقلان ذو فنون
    گفت ايزد در نبي لا يعلمون
  • داند او خاصيت هر جوهري
    در بيان جوهر خود چون خري
  • جان جمله علمها اينست اين
    که بداني من کيم در يوم دين
  • آن نثار ميوه ره را مي گرفت
    از پري ميوه ره رو در شگفت
  • سله بر سر در درختستانشان
    پر شدي ناخواست از ميوه فشان
  • مرد گلخن تاب از پري زر
    بسته بودي در ميان زرين کمر
  • سگ کليچه کوفتي در زير پا
    تخمه بودي گرگ صحرا از نوا
  • نعمت از وي جملگي علت شود
    طعمه در بيمار کي قوت شود
  • هر که اوشد آشنا و يار تو
    شد حقير و خوار در ديدار تو
  • اين هم از تاثير آن بيماريست
    زهر او در جمله جفتان ساريست
  • بس غدايي که ز وي دل زنده شد
    چون بيامد در تن تو گنده شد
  • چون شما بسته همين خواب و خوريد
    همچو ما باشيد در ده مي چريد
  • چون شما در دام اين آب و گليد
    کي شما صياد سيمرغ دليد
  • دعوي ما را شنيديت و شما
    مي نبينيد اين گهر در دست ما
  • آفتابي در سخن آمد که خيز
    که بر آمد روز بر جه کم ستيز
  • کوري خود را مکن زين گفت فاش
    خامش و در انتظار فضل باش
  • در ميان روز گفتن روز کو
    خويش رسوا کردنست اي روزجو
  • از سر که بانگ زد خرگوش زال
    سوي پيلان در شب غره هلال
  • اي دريغا که دوا در رنجتان
    گشت زهر قهر جان آهنجتان
  • چه شرف يابد ز کشتي بحر در
    خاصه کشتيي ز سرگين گشته پر
  • کم فضولي کن تو در حکم قدر
    درخور آمد شخص خر با گوش خر
  • شد مناسب وصفها در خوب و زشت
    شد مناسب حرفها که حق نبشت
  • ديده و دل هست بين اصبعين
    چون قلم در دست کاتب اي حسين
  • اصبع لطفست و قهر و در ميان
    کلک دل با قبض و بسطي زين بنان
  • اين قلم داند ولي بر قدر خود
    قدر خود پيدا کند در نيک و بد
  • آنچ در خرگوش و پيل آويختند
    تا ازل را با حيل آميختند
  • چون غلط شد چشم موسي در مثل
    چون کند موشي فضولي مدخل
  • اين مثال آورد قارون از لجاج
    تا فرو شد در زمين با تخت و تاج
  • در بياباني که چاه آب نيست
    مي کند کشتي چه نادان و ابلهيست
  • اين مثل بشنو که شب دزدي عنيد
    در بن ديوار حفره مي بريد
  • رفت بر بام و فرو آويخت سر
    گفت او را در چه کاري اي پدر
  • در چه کاري گفت مي کوبم دهل
    گفت کو بانگ دهل اي بوسبل
  • قصه خرگوش و پيل آري و آب
    خشيت پيلان ز مه در اضطراب
  • کوه بر خود مي شکافد صد شکاف
    آفتابي از کسوفش در شغاف
  • چشم باري در چنان پيلان گشا
    که بدندي پيل کش اندر وغا
  • آنچنان پيلان و شاهان ظلوم
    زير خشم دل هميشه در رجوم
  • تا ابد از ظلمتي در ظلمتي
    مي روند و نيست غوثي رحمتي
  • گير عالم پر بود خورشيد و نور
    چون روي در ظلمتي مانند گور
  • يا به حال اولينان بنگريد
    يا سوي آخر بحزمي در پريد
  • حزم چه بود در دو تدبير احتياط
    از دو آن گيري که دورست از خباط
  • گر بود در راه آب اين را بريز
    ور نباشد واي بر مرد ستيز
  • چند جا بندش گرفت اندر نبرد
    تا بکشتي در فکندش روي زرد
  • هر که او را مقتدا سازد برست
    در مقام امن و آزادي نشست
  • کم کن اي پروانه نسيان و شکي
    در پر سوزيده بنگر تو يکي