167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • جهد بنمايد ازين سو بهر پند
    چون نشد گويد خدايا در مبند
  • صبر کرد و بود چندي در حرج
    کشف شد کالصبر مفتاح الفرج
  • جمله را با همدگر در مي فکند
    ز آهن پولاد آن شاه بلند
  • چونک لقمان تن بزد هم در زمان
    شد تمام از صنعت داود آن
  • پس زره سازيد و در پوشيد او
    پيش لقمان کريم صبرخو
  • مرد مهمان صبرکرد و ناگهان
    کشف گشتش حال مشکل در زمان
  • اصبعت در سير پيدا مي کند
    که نظر بر حرف داري مستند
  • من ز حق در خواستم کاي مستعان
    بر قرائت من حريصم همچو جان
  • من در آن دم وا دهم چشم ترا
    تا فرو خواني معظم جوهرا
  • باز بخشد بينشم آن شاه فرد
    در زمان همچون چراغ شب نورد
  • بشنو اکنون قصه آن ره روان
    که ندارند اعتراضي در جهان
  • در قضا ذوقي همي بينند خاص
    کفرشان آيد طلب کردن خلاص
  • سالکان راه هم بر گام او
    ماندگان از راه هم در دام او
  • هيچ دنداني نخندد در جهان
    بي رضا و امر آن فرمان روان
  • گفت اي شه راست گفتي همچنين
    در فر و سيماي تو پيداست اين
  • گفت اين باري يقين شد پيش عام
    که جهان در امر يزدانست رام
  • هيچ برگي در نيفتد از درخت
    بي قضا و حکم آن سلطان بخت
  • در زمينها و آسمانها ذره اي
    پر نجنباند نگردد پره اي
  • کي شمرد برگ درختان را تمام
    بي نهايت کي شود در نطق رام
  • ترک کفرش هم براي حق بود
    نه ز بيم آنک در آتش رود
  • مرگ او و مرگ فرزندان او
    بهر حق پيشش چو حلوا در گلو
  • در زمين مي شد چو مه بر آسمان
    شب روان راگشته زو روشن روان
  • در مقامي مسکني کم ساختي
    کم دو روز اندر دهي انداختي
  • روز اندر سير بد شب در نماز
    چشم اندر شاه باز او همچو باز
  • قطع و وصل او نيايد در مقال
    چيز ناقص گفته شد بهر مثال
  • مر علي را در مثالي شير خواند
    شير مثل او نباشد گرچه راند
  • آنک در فتوي امام خلق بود
    گوي تقوي از فرشته مي ربود
  • در سفر معظم مرادش آن بدي
    که دمي بر بنده خاصي زدي
  • او بگفتي يا رب اي داناي راز
    تو گشودي در دلم راه نياز
  • درميان بحر اگر بنشسته ام
    طمع در آب سبو هم بسته ام
  • همچو داودم نود نعجه مراست
    طمع در نعجه حريفم هم بخاست
  • حرص مردان از ره پيشي بود
    در مخنث حرص سوي پس رود
  • موسيا تو قوم خود را هشته اي
    در پي نيکوپيي سرگشته اي
  • سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
    بي خبر از راه حيران در اله
  • سير جان بي چون بود در دور و دير
    جسم ما از جان بياموزيد سير
  • سير جسمانه رها کرد او کنون
    مي رود بي چون نهان در شکل چون
  • گفت روزي مي شدم مشتاق وار
    تا ببينم در بشر انوار يار
  • تا ببينم قلزمي در قطره اي
    آفتابي درج اندر ذره اي
  • باز با هوش آمدم برخاستم
    در روش گويي نه سر نه پاستم
  • بيخ هر يک رفته در قعر زمين
    زيرتر از گاو و ماهي بد يقين
  • باز چون من بنگرم در منکران
    که همي گيرند زين بستان کران
  • در هزيمت زين درخت و زين ثمار
    اين خلايق صد هزار اندر هزار
  • بعد از آن ديدم درختان در نماز
    صف کشيده چون جماعت کرده ساز
  • يک درخت از پيش مانند امام
    ديگران اندر پس او در قيام
  • بعد ديري گشت آنها هفت مرد
    جمله در قعده پي يزدان فرد
  • بر دلي کو در تحير با خداست
    کي شود پوشيده راز چپ و راست
  • خويشتن در خاک کلي محو کرد
    تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
  • هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
    زانک ساعت پير گرداند جوان
  • در زمان آخرجيان چست خوش
    گوشه افسار او گيرند و کش
  • اي امام چشم روشن در صلا
    چشم روشن بايد ايدر پيشوا