167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • آن سوم و آن چارم و پنجم چنين
    در پي ما غم نمايند و حنين
  • متفق گشتند در عهد وثيق
    که نگرداند سخن را يک رفيق
  • راي آن کودک بچربيد از همه
    عقل او در پيش مي رفت از رمه
  • آن تفاوت هست در عقل بشر
    که ميان شاهدان اندر صور
  • او در آمد گفت استا را سلام
    خير باشد رنگ رويت زردفام
  • همچنين تا وهم او قوت گرفت
    ماند اندر حال خود بس در شگفت
  • عقل جزوي آفتش وهمست و ظن
    زانک در ظلمات شد او را وطن
  • آمد و در را بتندي وا گشاد
    کودکان اندر پي آن اوستاد
  • تو درون خانه از بغض و نفاق
    مي نبيني حال من در احتراق
  • گفتش اي غر تو هنوزي در لجاج
    مي نبيني اين تغير و ارتجاج
  • گفت رو مه تو رهي مه آينت
    دايما در بغض و کيني و عنت
  • پس برون جستند سوي خانه ها
    همچو مرغان در هواي دانه ها
  • هم عرق کرده ز بسياري لحاف
    سر ببسته رو کشيده در سجاف
  • من بدم غافل بشغل قال و قيل
    بود در باطن چنين رنجي ثقيل
  • او همان دست آورد در گير و دار
    بر گمان آنک هست او بر قرار
  • خود ببيند دست رفته در ضرر
    خون ازو بسيار رفته بي خبر
  • دست و پا در خواب بيني و ايتلاف
    آن حقيقت دان مدانش از گزاف
  • هر کسي را بهر کاري ساختند
    ميل آن را در دلش انداختند
  • گفت جاروبي ندارم در دکان
    گفت بس بس اين مضاحک رابمان
  • پس بگويي خواجه جاروبي بيار
    تا بجويم زر خود را در غبار
  • گفت آن درويش يا رب با تو من
    عهد کردم زين نچينم در زمن
  • مدتي بر نذر خود بودش وفا
    تا در آمد امتحانات قضا
  • در حديث ديگر اين دل دان چنان
    کآب جوشان ز آتش اندر قازغان
  • نيست خود ازمرغ پران اين عجب
    که نبيند دام و افتد در عطب
  • بيني اندر دلق مهتر زاده اي
    سر برهنه در بلا افتاده اي
  • گرچه پيدا نيست آن در مکمنست
    بتر از زندان و بند آهنست
  • در زمان آمد سواري بس گزين
    بانگ بر زد بر عوان کاي سگ ببين
  • اي بسا ماهي در آب دوردست
    گشته از حرص گلو ماخوذ شست
  • اي بسا مستور در پرده بده
    شومي فرج و گلو رسوا شده
  • بلک در هاروت و ماروت آن شراب
    از عروج چرخشان شد سد باب
  • با يزيد از بهر اين کرد احتراز
    ديد در خود کاهلي اندر نماز
  • چون بريده شد براي حلق دست
    مرد زاهد را در شکوي ببست
  • در عريش او را يکي زاير بيافت
    کو بهر دو دست مي زنبيل بافت
  • گفت او را اي عدو جان خويش
    در عريشم آمده سر کرده پيش
  • که مگر سالوس بود او در طريق
    که خدا رسواش کرد اندر فريق
  • که ببرم دست و پاتان از خلاف
    پس در آويزم ندارمتان معاف
  • او همي پنداشت کايشان در همان
    وهم و تخويفند و وسواس و گمان
  • گر ببيني خواب در خود را دو نيم
    تن درستي چون بخيزي ني سقيم
  • روز در خوابي مگو کين خواب نيست
    سايه فرعست اصل جز مهتاب نيست
  • خواب و بيداريت آن دان اي عضد
    که ببيند خفته کو در خواب شد
  • بي لباس اين خوب را اندر کنار
    خوش در آريم اي عدو نابکار
  • تا چهل سالش بجذب جزوها
    حق حريصش کرده باشد در نما
  • آن زماني که در آيي تو ز خواب
    هوش و حس رفته را خواند شتاب
  • هين عزيرا در نگر اندر خرت
    که بپوسيدست و ريزيده برت
  • چشم بگشا حشر را پيدا ببين
    تا نماند شبهه ات در يوم دين
  • تو نمي گريي نمي زاري چرا
    يا که رحمت نيست در دل اي کيا
  • چون ترا رحمي نباشد در درون
    پس چه اوميدست مان از تو کنون
  • ما باوميد تويم اين پيش وا
    که بنگذاري توما را در فنا
  • آنک بي وزرست شيخست اي جوان
    در قبول حق چواندر کف کمان
  • اين سگان را هم در آن انديشه دار
    که نباشند از خلايق سنگسار