167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • در کف هر کس اگر شمعي بدي
    اختلاف از گفتشان بيرون شدي
  • ما چو کشتيها بهم بر مي زنيم
    تيره چشميم و در آب روشنيم
  • آدم و حوا کجا بد آن زمان
    که خدا افکند اين زه در کمان
  • ور بگويد در مثال صورتي
    بر همان صورت بچفسي اي فتي
  • آنچنان کز نيست در هست آمدي
    هين بگو چون آمدي مست آمدي
  • نه نگويم زانک خامي تو هنوز
    در بهاري تو نديدستي تموز
  • سخت گيرد خامها مر شاخ را
    زانک در خامي نشايد کاخ را
  • دم مزن تا بشنوي زان آفتاب
    آنچ نامد درکتاب و در خطاب
  • دم مزن تا دم زند بهر تو روح
    آشنا بگذار در کشتي نوح
  • هي بيا در کشتي بابا نشين
    تا نگردي غرق طوفان اي مهين
  • خوش نيامد گفت تو هرگز مرا
    من بري ام از تو در هر دو سرا
  • اين دم سرد تو در گوشم نرفت
    خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
  • نه پدر از نصح کنعان سير شد
    نه دمي در گوش آن ادبير شد
  • چونک دندان تو کرمش در فتاد
    نيست دندان بر کنش اي اوستاد
  • تو نگنجي در کنار فکرتي
    ني به معلولي قرين چون علتي
  • پيش ازين طوفان و بعد اين مرا
    تو مخاطب بوده اي در ماجرا
  • من چنان اطلال خواهم در خطاب
    کز صدا چون کوه واگويد جواب
  • آن که پست مثال سنگ لاخ
    موش را شايد نه ما را در مناخ
  • عاشق صنع توم در شکر و صبر
    عاشق مصنوع کي باشم چو گبر
  • پس قضا را خواجه از مقضي بدان
    تا شکالت دفع گردد در زمان
  • راضيم در کفر زان رو که قضاست
    نه ازين رو که نزاع و خبث ماست
  • بر قفاي تو زدم آمد طراق
    يک سؤالي دارم اينجا در وفاق
  • زانک چون مغزش در آگند و رسيد
    پوستها شد بس رقيق و واکفيد
  • در چنين مستي مراعات ادب
    خود نباشد ور بود باشد عجب
  • پيش سلطان خوش نشسته در قبول
    زشت باشد جستن نامه و رسول
  • بيتها در نامه و مدح و ثنا
    زاري و مسکيني و بس لابه ها
  • گفت پس من نيستم معشوق تو
    من به بلغار و مرادت در قتو
  • آنک او موقوف حالست آدميست
    کو بحال افزون و گاهي در کميست
  • صوفي ابن الوقت باشد در منال
    ليک صافي فارغست از وقت و حال
  • منگر اندر نقش زشت و خوب خويش
    بنگر اندر عشق و در مطلوب خويش
  • کين طلب کاري مبارک جنبشيست
    اين طلب در راه حق مانع کشيست
  • اين طلب همچون خروسي در صياح
    مي زند نعره که مي آيد صباح
  • آن يکي در عهد داوود نبي
    نزد هر دانا و پيش هر غبي
  • کاهلم من سايه خسپم در وجود
    خفتم اندر سايه اين فضل و جود
  • اين و صد چندين مرورا معجزات
    نور رويش بي جهان و در جهات
  • اين چنين گيجي بيامد در ميان
    که بر آيم بر فلک بي نردبان
  • تا که شد در شهر معروف و شهير
    کو ز انبان تهي جويد پنير
  • شد مثل در خام طبعي آن گدا
    او ازين خواهش نمي آمد جدا
  • تا که روزي ناگهان در چاشتگاه
    اين دعا مي کرد با زاري و آه
  • ناگهان در خانه اش گاوي دويد
    شاخ زد بشکست دربند و کليد
  • گاو گستاخ اندر آن خانه بجست
    مرد در جست و قوايمهاش بست
  • چون سرش ببريد شد سوي قصاب
    تا اهابش بر کند در دم شتاب
  • چون ز مفلس زر تقاضا مي کني
    زر ببخشش در سر اي شاه غني
  • بي تو نظم و قافيه شام و سحر
    زهره کي دارد که آيد در نظر
  • چون دو ناطق را ز حال همدگر
    نيست آگه چون بود ديوار و در
  • هست سني را يکي تسبيح خاص
    هست جبري را ضد آن در مناص
  • کم کسي داند مگر ربانيي
    کش بود در دل محک جانيي
  • او نيفتد در گمان از طعنشان
    او نگردد دردمند از ظعنشان
  • هيچ يک ذره نيفتد در خيال
    يا به طعن طاعنان رنجورحال
  • چون درآيي از در مکتب بگو
    خير باشد اوستا احوال تو