167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

جمشيد و خورشيد ساوجي

  • ولي در هر يکي رنگي و بوئي است
    کمال حسن هر شاهد به روئي است
  • مه از شرم رخ او در نقاب است
    ميان ماه رويان آفتاب است
  • به ميدانست با مه در محاذات
    به اسب و رخ شهان را مي کند مات
  • به حسن و خوبيش حسن ملک نيست
    چنان مه در کبودي فلک نيست
  • چو گيرد جام مي در دست خورشيد
    ببوسد خاک ره چون جرعه ناهيد
  • در آن اقليم بازاري نهادم
    سر بار بدخش و چين گشادم
  • چو چشم من بدان مه منظر افتاد
    دل مسکين ز دست من در افتاد
  • کليد قفل ياقوتي ز در ساخت
    دل تنگم بدان ياقوت بنواخت
  • ز منظر ناگهان در من نظر کرد
    دل و جان مرا زير و زبر کرد
  • متاع خويشتن پيشش نهادم
    دل و دين هر دو در شکرانه دادم
  • روان در پاي آن صورتگر افتاد
    بسي بر دست و پايش بوسه ها داد
  • نهاد آن صورت دلبند در پيش
    به زاري اين غزل مي خواند با خويش:
  • صورتي در پيش دارم خوب و مي دانم که اين
    صورت جمعيت حال پريشان منست
  • چو مهراب اين سخن از شاه بشنيد
    زماني در درون خود بپيچيد
  • ملک را خوش نيامد کار مهراب
    شد از گفتار پيچا پيچ در تاب
  • ترا بايد بزرگ اميد بودن
    چو سايه در پي خورشيد بودن
  • که: «من طبع ملک مي آزمودم
    در راز دروني مي گشودم
  • بضاعت بردن از هر جنس با خويش
    گرفتن پس طريق روم در پيش
  • به رسم تاجران در راه بودن
    نمي شايد درين ره شاه بودن
  • ملک جمشيد کرد آن راز مشهور
    فرستاد از در و درگاه فغفور
  • چو شاه اين قصه را بشنيد در جمع
    براي روشنايي سوخت چون شمع
  • نمي دانم پدر با تو چه بد کرد
    که خواهي گشتنش در حسرت و درد
  • به سوي مادر آمد رفته در خشم
    روان بر برگ گل بارانش از چشم
  • ملک را گشت معلوم آن روايت
    که با او در نمي گيرد حکايت
  • نشانده نازکان را در عماري
    چو اندر غنچه گل هاي بهاري