نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
تو بماندي
در
ميانه آنچنان
بي مدد چون آتشي از کاروان
نه چو عيسي سوي گردون بر شود
نه چو قارون
در
زمين اندر رود
با تو باشد
در
مکان و بي مکان
چون بماني از سرا و از دکان
چون تو وردي ترک کردي
در
روش
بر تو قبضي آيد از رنج و تبش
در
معاصي قبضها دلگير شد
قبضها بعد از اجل زنجير شد
چونک بيخ بد بود زودش بزن
تا نرويد زشت خاري
در
چمن
باشد آن کفران نعمت
در
مثال
که کني با محسن خود تو جدال
خار سه سويست هر چون کش نهي
در
خلد وز زخم او تو کي جهي
آتش ترک هوا
در
خار زن
دست اندر يار نيکوکار زن
ناصحانشان
در
نصيحت آمدند
از فسوق و کفر مانع مي شدند
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم
در
چشم چوپان مي زدند
حميتي بد جاهليت
در
دماغ
بانگ شومي بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همي کندند چاه
در
چه افتادند و مي گفتند آه
او همي گويد که صبرم شد فنا
در
فراق روي تو يا ربنا
روستايي
در
تملق شيوه کرد
تا که حزم خواجه را کاليوه کرد
هم ازينجا کودکانش
در
پسند
نرتع و نلعب بشادي مي زدند
گر بود آن سود صد
در
صد مگير
بهر زر مگسل ز گنجور اي فقير
زانک بر بانگ دهل
در
سال تنگ
جمعه را کردند باطل بي درنگ
ماند پيغامبر بخلوت
در
نماز
با دو سه درويش ثابت پر نياز
تو روا داري که آيم سوي ده
تا
در
ابرو افکند سلطان گره
اي که جزو اين زميني سر مکش
چونک بيني حکم يزدان
در
مکش
آب از بالا به پستي
در
رود
آنگه از پستي به بالا بر رود
دانه هر ميوه آمد
در
زمين
بعد از آن سرها بر آورد از دفين
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر
در
معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خويش بود
گرچه که بد نيم سيلش
در
ربود
قصه اصحاب ضروان خوانده اي
پس چرا
در
حيله جويي مانده اي
شب همه شب مي سگاليدند مکر
روي
در
رو کرده چندين عمرو و بکر
خفيه مي گفتند سرها آن بدان
تا نبايد که خدا
در
يابد آن
بي تردد مي رود
در
راه راست
ره نمي داني بجو گامش کجاست
خواجه
در
کار آمد و تجهيز ساخت
مرغ عزمش سوي ده اشتاب تاخت
بلک باغ ايثار راه ما کند
در
ميان جان خودمان جا کند
اي خران کور اين سو دامهاست
در
کمين اين سوي خون آشامهاست
ايمن آبادست دل اي دوستان
چشمه ها و گلستان
در
گلستان
قول پيغامبر شنو اي مجتبي
گور عقل آمد وطن
در
روستا
هر که را
در
رستا بود روزي و شام
تا بماهي عقل او نبود تمام
پيش شهر عقل کلي اين حواس
چون خران چشم بسته
در
خراس
خواجه تا شب بر دکاني چار ميخ
زانک سروي
در
دلش کردست بيخ
نور از ديوار تا خور مي رود
تو بدان خور رو که
در
خور مي رود
زين سپس پستان تو آب از آسمان
چون نديدي تو وفا
در
ناودان
زر گمان بردند بسته
در
گره
مي شتابيدند مغروران به ده
گرد او مي گشت خاضع
در
طواف
هم جلاب شکرش مي داد صاف
گر ز صورت بگذريد اي دوستان
جنتست و گلستان
در
گلستان
مرغکان
در
طمع دانه شادمان
سوي آن تزوير پران و دوان
هر که
در
ره بي قلاوزي رود
هر دو روزه راه صدساله شود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت
در
بذل کرم
اندر آن ره رنجها ديدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکي
در
عذاب
چون ببيني روي او
در
تو فتند
يا مبين آن رو چو ديدي خوش مخند
چون بپرسيدند و خانه ش يافتند
همچو خويشان سوي
در
بشتافتند
در
فرو بستند اهل خانه اش
خواجه شد زين کژروي ديوانه وش
چون بصد الحاح آمد سوي
در
گفت آخر چيست اي جان پدر
صفحه قبل
1
...
2363
2364
2365
2366
2367
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن