167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • تو بماندي در ميانه آنچنان
    بي مدد چون آتشي از کاروان
  • نه چو عيسي سوي گردون بر شود
    نه چو قارون در زمين اندر رود
  • با تو باشد در مکان و بي مکان
    چون بماني از سرا و از دکان
  • چون تو وردي ترک کردي در روش
    بر تو قبضي آيد از رنج و تبش
  • در معاصي قبضها دلگير شد
    قبضها بعد از اجل زنجير شد
  • چونک بيخ بد بود زودش بزن
    تا نرويد زشت خاري در چمن
  • باشد آن کفران نعمت در مثال
    که کني با محسن خود تو جدال
  • خار سه سويست هر چون کش نهي
    در خلد وز زخم او تو کي جهي
  • آتش ترک هوا در خار زن
    دست اندر يار نيکوکار زن
  • ناصحانشان در نصيحت آمدند
    از فسوق و کفر مانع مي شدند
  • چند چوپانشان بخواند و نامدند
    خاک غم در چشم چوپان مي زدند
  • حميتي بد جاهليت در دماغ
    بانگ شومي بر دمنشان کرد زاغ
  • بهر مظلومان همي کندند چاه
    در چه افتادند و مي گفتند آه
  • او همي گويد که صبرم شد فنا
    در فراق روي تو يا ربنا
  • روستايي در تملق شيوه کرد
    تا که حزم خواجه را کاليوه کرد
  • هم ازينجا کودکانش در پسند
    نرتع و نلعب بشادي مي زدند
  • گر بود آن سود صد در صد مگير
    بهر زر مگسل ز گنجور اي فقير
  • زانک بر بانگ دهل در سال تنگ
    جمعه را کردند باطل بي درنگ
  • ماند پيغامبر بخلوت در نماز
    با دو سه درويش ثابت پر نياز
  • تو روا داري که آيم سوي ده
    تا در ابرو افکند سلطان گره
  • اي که جزو اين زميني سر مکش
    چونک بيني حکم يزدان در مکش
  • آب از بالا به پستي در رود
    آنگه از پستي به بالا بر رود
  • دانه هر ميوه آمد در زمين
    بعد از آن سرها بر آورد از دفين
  • با هزاران حزم خواجه مات شد
    زان سفر در معرض آفات شد
  • اعتمادش بر ثبات خويش بود
    گرچه که بد نيم سيلش در ربود
  • قصه اصحاب ضروان خوانده اي
    پس چرا در حيله جويي مانده اي
  • شب همه شب مي سگاليدند مکر
    روي در رو کرده چندين عمرو و بکر
  • خفيه مي گفتند سرها آن بدان
    تا نبايد که خدا در يابد آن
  • بي تردد مي رود در راه راست
    ره نمي داني بجو گامش کجاست
  • خواجه در کار آمد و تجهيز ساخت
    مرغ عزمش سوي ده اشتاب تاخت
  • بلک باغ ايثار راه ما کند
    در ميان جان خودمان جا کند
  • اي خران کور اين سو دامهاست
    در کمين اين سوي خون آشامهاست
  • ايمن آبادست دل اي دوستان
    چشمه ها و گلستان در گلستان
  • قول پيغامبر شنو اي مجتبي
    گور عقل آمد وطن در روستا
  • هر که را در رستا بود روزي و شام
    تا بماهي عقل او نبود تمام
  • پيش شهر عقل کلي اين حواس
    چون خران چشم بسته در خراس
  • خواجه تا شب بر دکاني چار ميخ
    زانک سروي در دلش کردست بيخ
  • نور از ديوار تا خور مي رود
    تو بدان خور رو که در خور مي رود
  • زين سپس پستان تو آب از آسمان
    چون نديدي تو وفا در ناودان
  • زر گمان بردند بسته در گره
    مي شتابيدند مغروران به ده
  • گرد او مي گشت خاضع در طواف
    هم جلاب شکرش مي داد صاف
  • گر ز صورت بگذريد اي دوستان
    جنتست و گلستان در گلستان
  • مرغکان در طمع دانه شادمان
    سوي آن تزوير پران و دوان
  • هر که در ره بي قلاوزي رود
    هر دو روزه راه صدساله شود
  • اهل تن را جمله علم بالقلم
    واسطه افراشت در بذل کرم
  • اندر آن ره رنجها ديدند و تاب
    چون عذاب مرغ خاکي در عذاب
  • چون ببيني روي او در تو فتند
    يا مبين آن رو چو ديدي خوش مخند
  • چون بپرسيدند و خانه ش يافتند
    همچو خويشان سوي در بشتافتند
  • در فرو بستند اهل خانه اش
    خواجه شد زين کژروي ديوانه وش
  • چون بصد الحاح آمد سوي در
    گفت آخر چيست اي جان پدر