167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • يا بگويد صوفيي ديدي تو دوش
    در ميان خواب سجاده بدوش
  • تشنه اي را چون بگويي تو شتاب
    در قدح آبست بستان زود آب
  • در دل هر امتي کز حق مزه ست
    روي و آواز پيمبر معجزه ست
  • چون پيمبر از برون بانگي زند
    جان امت در درون سجده کند
  • مادر يحيي به مريم در نهفت
    پيشتر از وضع حمل خويش گفت
  • اين جنين مر آن جنين را سجده کرد
    کز سجودش در تنم افتاد درد
  • مادر يحيي کجا ديدش که تا
    گويد او را اين سخن در ماجرا
  • پيش مريم حاضر آيد در نظر
    مادر يحيي که دورست از بصر
  • در ميان شير و گاو آن دمنه چون
    شد رسول و خواند بر هر دو فسون
  • گفت در شطرنج کين خانه رخست
    گفت خانه از کجاش آمد بدست
  • گفت اينک راست پذرفتم بجان
    کژ نمايد راست در پيش کژان
  • گر بگويي احولي را مه يکيست
    گويدت اين دوست و در وحدت شکيست
  • مي ستودندش بتسخر کاي بزرگ
    در فلان اقليم بس هول و سترگ
  • در فلان بيشه درختي هست سبز
    بس بلند و پهن و هر شاخيش گبز
  • قاصد شه بسته در جستن کمر
    مي شنيد از هر کسي نوعي خبر
  • که درختي هست نادر در جهات
    ميوه او مايه آب حيات
  • شيخ خنديد و بگفتش اي سليم
    اين درخت علم باشد در عليم
  • آن يکي شخصي ترا باشد پدر
    در حق شخصي دگر باشد پسر
  • در تنازع آن نفر جنگي شدند
    که ز سر نامها غافل بدند
  • پس شما خاموش باشيد انصتوا
    تا زبانتان من شوم در گفت و گو
  • گر سخنتان مي نمايد يک نمط
    در اثر مايه نزاعست و سخط
  • ور بود يخ بسته دوشاب اي پسر
    چون خوري گرمي فزايد در جگر
  • در زمان عدلش آهو با پلنگ
    انس بگرفت و برون آمد ز جنگ
  • کينه هاي کهنه شان از مصطفي
    محو شد در نور اسلام و صفا
  • وز دم المؤمنون اخوه بپند
    در شکستند و تن واحد شدند
  • غوره اي کو سنگ بست و خام ماند
    در ازل حق کافر اصليش خواند
  • نه اخي نه نفس واحد باشد او
    در شقاوت نحس ملحد باشد او
  • گر بگويم آنچ او دارد نهان
    فتنه افهام خيزد در جهان
  • پس در انگوري همي درند پوست
    تا يکي گردند و وحدت وصف اوست
  • دوست دشمن گردد ايرا هم دواست
    هيچ يک با خويش جنگي در نبست
  • همچو خاک مفترق در ره گذر
    يک سبوشان کرد دست کوزه گر
  • گر نظاير گويم اينجا در مثال
    فهم را ترسم که آرد اختلال
  • هم سليمان هست اکنون ليک ما
    از نشاط دوربيني در عمي
  • دوربيني کور دارد مرد را
    همچو خفته در سرا کور از سرا
  • مولعيم اندر سخنهاي دقيق
    در گره ها باز کردن ما عشيق
  • همچو مرغي کو گشايد بند دام
    گاه بندد تا شود در فن تمام
  • خود زبون او نگردد هيچ دام
    ليک پرش در شکست افتد مدام
  • لکلک ايشان که لک لک مي زند
    آتش توحيد در شک مي زند
  • بلبل ايشان که حالت آرد او
    در درون خويش گلشن دارد او
  • هر يک آهنگش ز کرسي تا ثريست
    وز ثري تا عرش در کر و فريست
  • با سليمان خو کن اي خفاش رد
    تا که در ظلمت نماني تا ابد
  • پس سليمان بحر آمد ما چو طير
    در سليمان تا ابد داريم سير
  • با سليمان پاي در دريا بنه
    تا چو داود آب سازد صد زره
  • چشم او ماندست در جوي روان
    بي خبر از ذوق آب آسمان
  • حاجيان حيران شدند از وحدتش
    و آن سلامت در ميان آفتش
  • در نماز استاده بد بر روي ريگ
    ريگ کز تفش بجوشد آب ديگ
  • گفتيي سرمست در سبزه و گلست
    يا سواره بر براق و دلدلست
  • در ميان اين مناجات ابر خوش
    زود پيدا شد چو پيل آب کش
  • قوم ديگر را يقين در ازدياد
    زين عجب والله اعلم بالرشاد
  • بر گشا گنجينه اسرار را
    در سوم دفتر بهل اعذار را