نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
مي تواند زيست بي چشم و بصر
فارغست از چشم او
در
خاک تر
هر زمان
در
گلشن شکر خدا
او بر آرد همچو بلبل صد نوا
در
يکي پيهي نهي تو روشني
استخواني را دهي سمع اي غني
هست خاشاک تو صورتهاي فکر
نو بنو
در
مي رسد اشکال بکر
آب چون انبه تر آيد
در
گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون بغايت تيز شد اين جو روان
غم نپايد
در
ضمير عارفان
نفس نمرودست و عقل و جان خليل
روح
در
عينست و نفس اندر دليل
اين دليل راه ره رو را بود
کو بهر دم
در
بيابان گم شود
در
زبان او ببايد آمدن
تا بياموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چو طفلان ويند
لازمست اين پير را
در
وقت پند
جان نباشد جز خبر
در
آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
ورنه بهتر را سجود دون تري
امر کردن هيچ نبود
در
خوري
کي پسندد عدل و لطف کردگار
که گلي سجده کند
در
پيش خار
مرغ و ماهي و پري و آدمي
زانک او بيشست و ايشان
در
کمي
مي بپوشي آفتابي
در
گلي
رخنه مي جويي ز بدر کاملي
باري ار دوري ز خدمت يار باش
در
ندامت چابک و بر کار باش
چون خري
در
گل فتد از گام تيز
دم بدم جنبد براي عزم خيز
در
وحل تاويل و رخصت مي کني
چون نمي خواهي کز آن دل بر کني
آن يکي مي گفت
در
عهد شعيب
که خدا از من بسي ديدست عيب
که بگفتي چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت
در
جرمم اله
چند چندت گيرم و تو بي خبر
در
سلاسل مانده اي پا تا بسر
چون نويسي کاغد اسپيد بر
آن نبشته خوانده آيد
در
نظر
چون شعيب اين نکته ها با وي بگفت
زان دم جان
در
دل او گل شکفت
طاعتش نغزست و معني نغز ني
جوزها بسيار و
در
وي مغز ني
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و
در
دست جام
ديد شيشه
در
کف آن پير پر
گفت شيخا مر ترا هم هست غر
تو نمي گفتي که
در
جام شراب
ديو مي ميزد شتابان نا شتاب
در
ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
در
همه خمخانه ها او مي نديد
گشته بد پر از عسل خم نبيد
گفت اي رندان چه حالست اين چه کار
هيچ خمي
در
نمي بينم عقار
در
خرابات آمدي شيخ اجل
جمله ميها از قدومت شد عسل
هر کجا يابي نمازي مي کني
مي دود
در
خانه ناپاک و دني
اين توقف چيست حيراني چرا
پا بنه مردانه اندر جو
در
آ
با مخالف او مدارايي کند
در
دل او خويش را جايي کند
مار شهوت را بکش
در
ابتلا
ورنه اينک گشت مارت اژدها
گفت يا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند فرمان
در
رسان
چون بدرد آمد دل درويش از آن
سر برون کردند هر سو
در
زمان
صد هزاران ماهي از درياي ژرف
در
دهان هر يکي دري شگرف
حاش لله بل ز تعظيم شهان
که نبودم
در
فقيران بدگمان
گر يکي خلطي فزون شد از عرض
در
تن مردم پديد آيد مرض
چون حدث کردي تو ناگه
در
نماز
گويدت سوي طهارت رو بتاز
از خضر درويش هم ميراث داشت
در
جواب شيخ همت بر گماشت
آن يکي
در
پاک بازي جان بداد
وين يکي جان کند تا يک نان بداد
اين وسط
در
با نهايت مي رود
که مر آن را اول و آخر بود
چشم تو بيدار و دل خفته بخواب
چشم من خفته دلم
در
فتح باب
تو ز ضعف خود مکن
در
من نگاه
بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه
پاي تو
در
گل مرا گل گشته گل
مر ترا ماتم مرا سور و دهل
چونک
در
تو مي شود لقمه گهر
تن مزن چندانک بتواني بخور
چونک
در
معده شود پاکت پليد
قفل نه بر خلق و پنهان کن کليد
هر که
در
وي لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال
صفحه قبل
1
...
2360
2361
2362
2363
2364
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن