نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
چون پاي تو
در
رکاب مي خواهد بود
سوداي تو
در
حساب مي خواهد بود
گفتا: چه کني خاک
در
من باشي
تا هر روزي بر تو به
در
مي آيم
در
عشق تو سوختم چه مي سازي تو
در
ششدره مانده ام چه مي بازي تو
دل گم شد و
در
ره الاهي استاد
در
باديه نامتناهي استاد
آن ذوق که
در
شکرچشيدن باشد
منديش که
در
شکر شنيدن باشد
عاجز بنشين و پاي
در
دامن کش
در
دامن او کجا رسد دست ترا
چون
در
دو جهان نبود کس محرم تو
در
بر همه بستي و خوشي بنشستي
در
عشق تو دل هزار جان تاوان داد
تن
در
ستم هاويه هجران داد
از دل گرمي که
در
هواي تو مراست
در
بندگيت به آتشي مانم راست
تا کي پرسي که هان چه داري
در
دل
چون
در
همه آفاق ترا دارم من
ز آورده من
در
گذر و سر
در
نه
زيرا که همه به هم برآورده تست
گه حمله عشق بر دل مجنون آر
گه
در
خاکم نشان و گه
در
خون آر
اي هر نفسي جلوه گري افزونت
گه
در
خاکست جلوه، گه
در
خونت
در
هر چيزي ترا جمالي دگرست
در
هر ورق حسن تو حالي دگرست
ديرست که سوداي تو
در
سر دارم
وز عشق دلي خون شده
در
بر دارم
چون
در
ره من وجود من سدمن است
در
راه تو تنها رويم مي بايد
هر اشکالي که
در
همه عالم هست
در
نقطه شين عشق حل مي بينم
سر
در
سر سوداي تو خواهم کردن
در
حجره دل جاي تو خواهم کردن
دوش آمد و گفت:«
در
بلا پيوستي
آن لحظه که
در
چون و چرا پيوستي »
دوش آمد و ره بر دل و جانم
در
بست
زنار ز زلف دلستانم
در
بست
دوشش ديدم چو زلف خود
در
تابي
مي شد چو مرا بديد
در
غرقابي
در
بازارت نمي رود کار مگر
زانست که
در
خانه فروش آمده اي
بر سيم بناگوش تو چون جمله خلق،
در
مي نگرند، حلقه
در
گوش تو شد
خورشيد، که
در
زير نگين دارد ملک
از شرم رخ تو
در
زوال افتاده
گه
در
خط دلبران شيرين نگرم
گه
در
خد و خال و زلف مشکين نگرم
در
صد گرهم ز زلف خم
در
خم تو
تا پسته به يک تنگ شکر بگشايد
در
بند
در
پسته شورانگيزت
کان شوري پسته نيز دربسته بهست
نه دل به تمناي تو
در
بر گنجد
نه عقل ز سوداي تو
در
سر گنجد
اي موي ميان! از کمرت
در
رشکم
کانجا که وي است موي مي
در
گنجد
در
خون گشتم هزار شبگير از تو
چون صبح برآي و يک نفس
در
من خند!
گفتي تو که
در
قباي من کي گنجي؟
در
بر کشمت قباي من تنگ آيد!
چون از
در
اندوه درآمد کارم
دايم
در
اندوه نگه مي دارم
در
عشق توام هم نفس اندوه تو بس
در
درد توام دسترس اندوه تو بس
در
دست جفاي تو زبون است دلم
در
پاي غم تو سرنگون است دلم
چون
در
پهلوست جاي دل عاشق تو
در
پهلوي تو چرا چنين دل گم کرد؟
هر لحظه ز سوي او
در
آيد برقي
صد عالم
در
دم آرد آنگه برود
در
عشق تو دين خويش نو خواهم کرد
در
ترسايي گفت و شنو خواهم کرد
مخموران را پياله مي
در
ده
بر نعره چنگ و ناله ني
در
ده
اي ترک قلندري شرابي
در
ده
جامي دو، مي، از بهرخرابي
در
ده
چون شور ز گل
در
دل بلبل افتاد
در
هر رگ او هزار غلغل افتاد
اي صبح، چو از دم آتش افزون گردد
گر
در
دمي، آتش بزني
در
جانم
در
عشق تو يکتا صفتم ليک چو شمع
در
هر تويي سوز دگر از تو مراست
هر لحظه
در
آتش غمم اندازي
ور ناله کنم
در
عدمم اندازي
در
عشق چو شمع من به سوزم زنده
در
سوز بروي دلفروزم زنده
زين کار که
در
گردن من خواهد بود
آتش همه
در
خرمن من خواهد بود
در
گريه و
در
گداز ماننده شمع
مي سوزم و خويش را نگه مي دارم
دل مرده چو مرد بي خبر نتوان مرد
در
نزع چو شمع
در
سحر نتوان زيست
در
شمع نگر فتاده
در
سوز و گداز
بريده ز انگبين به صد تلخي باز
شايد که زبانش
در
دهان گيرد گاز
تا
در
آتش زبان چرا کرد دراز
در
عشق چو شمع مرده مي بايد زيست
پس
در
همه کس چو شمع روشن نگريست
صفحه قبل
1
...
234
235
236
237
238
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن