167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • کي ز سنگي چشمه ها جوشان شدي
    در بيابان مان امان جان شدي
  • خشمش آتش مي زند در رخت ما
    حلم او رد مي کند تير بلا
  • چون نمودي قدرتت بنماي رحم
    اي نهاده رحمها در لحم و شحم
  • در حقيقت نفع آدم شد همه
    لعنت حاسد شده آن دمدمه
  • تا نگيرد مادران را درد زه
    طفل در زادن نيابد هيچ ره
  • اين امانت در دل و دل حامله ست
    اين نصيحتها مثال قابله ست
  • آن انا بي وقت گفتن لعنتست
    آن انا در وقت گفتن رحمتست
  • سر بريدن چيست کشتن نفس را
    در جهاد و ترک گفتن تفس را
  • چون بگيري سخت آن توفيق هوست
    در تو هر قوت که آيد جذب اوست
  • زشت را در غايت زشتي کند
    جمله زشتيها به گردش بر تند
  • مؤمنان در حشر گويند اي ملک
    ني که دوزخ بود راه مشترک
  • بلبلان ذکر و تسبيح اندرو
    خوش سرايان در چمن بر طرف جو
  • داعي حق را اجابت کرده ايد
    در جحيم نفس آب آورده ايد
  • دوزخ ما نيز در حق شما
    سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
  • تا خيال دوست در اسرار ماست
    چاکري و جانسپاري کار ماست
  • بر جناياتت مواسا مي کنند
    در ميان جان ترا جا مي کنند
  • زانک ازيشان خلعت و دولت رسد
    در پناه روح جان گردد جسد
  • هر که از استا گريزد در جهان
    او ز دولت مي گريزد اين بدان
  • پيشه اي آموختي در کسب تن
    چنگ اندر پيشه ديني بزن
  • در جهان پوشيده گشتي و غني
    چون برون آيي ازينجا چون کني
  • کودکان سازند در بازي دکان
    سود نبود جز که تعبير زمان
  • شب شود در خانه آيد گرسنه
    کودکان رفته بمانده يک تنه
  • قصر را از اندرون در بسته بود
    کز زيارتهاي مردم خسته بود
  • عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
    مصطفي چون در معني مي بسفت
  • دزد آيد از نهان در مسکنم
    گويدم که پاسباني مي کنم
  • در سفر گر روم بيني يا ختن
    از دل تو کي رود حب الوطن
  • ناف ما بر مهر او ببريده اند
    عشق او در جان ما کاريده اند
  • اي بسا کز وي نوازش ديده ايم
    در گلستان رضا گرديده ايم
  • چند روزي که ز پيشم رانده ست
    چشم من در روي خوبش مانده ست
  • کز چنان رويي چنين قهر اي عجب
    هر کسي مشغول گشته در سبب
  • چونک بر نطعش جز اين بازي نبود
    گفت بازي کن چه دانم در فزود
  • آن يکي بازي که بد من باختم
    خويشتن را در بلا انداختم
  • در بلا هم مي چشم لذات او
    مات اويم مات اويم مات او
  • چون رهاند خويشتن را اي سره
    هيچ کس در شش جهت از ششدره
  • هر که در شش او درون آتشست
    اوش برهاند که خلاق ششست
  • صد هزاران را چو من تو ره زدي
    حفره کردي در خزينه آمدي
  • در هوا چون بشنود بانگ صفير
    از هوا آيد شود اينجا اسير
  • قوم نوح از مکر تو در نوحه اند
    دل کباب و سينه شرحه شرحه اند
  • از تو بود آن سنگسار قوم لوط
    در سياهابه ز تو خوردند غوط
  • گرگ از آهو چو زايد کودکي
    هست در گرگيش و آهويي شکي
  • گر کند او خدمت تن هست خر
    ور رود در بحر جان يابد گهر
  • گفت امير اي راه زن حجت مگو
    مر ترا ره نيست در من ره مجو
  • آدمي کو علم الاسما بگست
    در تک چون برق اين سگ بي تکست
  • از بهشت انداختش بر روي خاک
    چون سمک در شست او شد از سماک
  • اندرون هر حديث او شرست
    صد هزاران سحر در وي مضمرست
  • چون سخن در وي رود علت شود
    تيغ غازي دزد را آلت شود
  • چونک در سبزه ببيني دنبه ها
    دام باشد اين نداني تو چرا
  • گرگ بيچاره اگرچه گرسنست
    متهم باشد که او در طنطنه ست
  • گفت اه چون حکم راند بي دلي
    در ميان آن دو عالم جاهلي
  • جاهلست و غافلست از حالشان
    چون رود در خونشان و مالشان