167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

فراقنامه ساوجي

  • به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت
    در آخر بدانست که اول چه داشت
  • مکن دولت عافيت را رها
    مينداز خود را به خود در بلا
  • همي خوست کآيد به باغ و بهار
    ولي داشت از شرم در پاي خار
  • که حسن رخ دلبران او دهد
    هوي در دل عاشقان او نهد
  • کسي در نبندد دري کو گشود
    ز کاري که کرد او پشيمان نبود
  • به خاک کف پات يعني سرم
    که از خاک پاي تو در نگذرم
  • چو خورشيد بودم منت در حضور
    کنون ذره وارم ز خورشيد دور
  • به چشم تو مي بندم از ديده خواب
    هميشه خيال تو جويم در آب
  • ترا بخت يار است و دولت رهي
    که در پاي معشوق جان مي دهي
  • چو در نامه احوال خود باز راند
    فرستاده شاه را پيش خواند
  • چو گرد آمدي با تو اين خاکسار
    بر آن در گر از من نبودي غبار
  • از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
    چو باد وزان شد در اين پهن دشت
  • چو برق دمان هر نفس مي جهيد
    در و دشت و کهسار را مي دويد
  • بيامد دوان تا در شهريار
    چو خرم نسيمي به باغ بهار
  • ز دل آتش ديگرش برفروخت
    در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
  • سلامي چو باد صبا در چمن
    که خيزد ز برگ گل و نسترن
  • به فرياد مظلوم در نيمه شب
    به نوميدي جان رسيده به لب
  • کزين بيش در درد دوري مرا
    مدار و مفرما صبوري مرا
  • همين دم دو اسبه شتابي مگر
    وگرنه مرا در نيابي دگر
  • اگر نيستي در پي ات چشم من
    تو نشناختي پايه خويشتن
  • ز بويش همه بوي جان يافتم
    دواي دل و جان در آن يافتم
  • سر زلف شب را چو بر تافت روز
    کليد در بسته را يافت روز
  • چو مهر فلک ديد شادي شب
    بشادي بخنديد در زير لب
  • در انداخت خود را به پايش چو موي
    بغلطيد بر خاک مانند گوي
  • چو برخاست چون گرد از خاک راه
    بزد دست در دامن پادشاه