167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • خر گريزد از خداوند از خري
    صاحبش در پي ز نيکو گوهري
  • مصطفي فرمود اگر گويم براست
    شرح آن دشمن که در جان شماست
  • نه دلش را تاب ماند در نياز
    نه تنش را قوت روزه و نماز
  • همچو بوبکر ربابي تن زنم
    دست چون داود در آهن زنم
  • اژدهايي خرس را در مي کشيد
    شير مردي رفت و فريادش رسيد
  • چرخ را در زير پا آر اي شجاع
    بشنو از فوق فلک بانگ سماع
  • هوي هوي باد و شيرافشان ابر
    در غم ما اند يک ساعت تو صبر
  • آن فلاني فوق آن سرکش نشست
    گرچه در صورت به پهلويش نشست
  • سنگ و آهن زين جهت که سابق است
    در عمل فوقي اين دو لايق است
  • هر چه در پستيست آمد از علا
    چشم را سوي بلندي نه هلا
  • چشم را در روشنايي خوي کن
    گر نه خفاشي نظر آن سوي کن
  • سامري وار آن هنر در خود چو ديد
    او ز موسي از تکبر سر کشيد
  • سر نخواهي که رود تو پاي باش
    در پناه قطب صاحب راي باش
  • او توي خود را بجو در اوي او
    کو و کو گو فاخته شو سوي او
  • پس دوباره رحمتم آريد هان
    چون دو کوري دارم و من در ميان
  • چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار
    شد ملازم در پي آن بردبار
  • بر تو دل مي لرزدم ز انديشه اي
    با چنين خرسي مرو در بيشه اي
  • اين همه گفت و به گوشش در نرفت
    بدگماني مرد سديست زفت
  • باز گفتش من عدوي تو نيم
    لطف باشد گر بيابي در پيم
  • در خيال افتاد مرد از جد او
    خشمگين شد زود گردانيد رو
  • صد گمانت بود در پيغامبريم
    با چنين برهان و اين خلق کريم
  • چون نبودي بد گمان در حق او
    چون نهادي سر چنان اي زشت خو
  • سامريي خود که باشد اي سگان
    که خدايي بر تراشد در جهان
  • گاو مي شايد خدايي را بلاف
    در رسولي ام تو چون کردي خلاف
  • گفت چون از جد و بندم وز جدال
    در دل او پيش مي زايد خيال
  • مزدحم مي گرديم در وقت تنگ
    اين نصيحت مي کنم نه از خشم و جنگ
  • اعميي روشن دل آمد در مبند
    پند او را ده که حق اوست پند
  • دزد شب خواهد نه روز اين را بدان
    شب نيم روزم که تابم در جهان
  • من چو ميزان خدايم در جهان
    وا نمايم هر سبک را از گران
  • گاو را داند خدا گوساله اي
    خر خريداري و در خور کاله اي
  • دور از عقل تو اين ديگر مگو
    گفت در من کرد يک ديوانه رو
  • ساعتي در روي من خوش بنگريد
    چشمکم زد آستين من دريد
  • گرنه جنسيت بدي در من ازو
    کي رخ آوردي به من آن زشت رو
  • چون دو کس بر هم زند بي هيچ شک
    در ميانشان هست قدر مشترک
  • آن حکيمي گفت ديدم هم تکي
    در بيابان زاغ را با لکلکي
  • در عجب ماندم بجستم حالشان
    تا چه قدر مشترک يابم نشان
  • آن يکي ماهي که بر پروين زند
    وين يکي کرمي که در سرگين زيد
  • بلبلان را جاي مي زيبد چمن
    مر جعل را در چمين خوشتر وطن
  • يک رگم زيشان بد و آن را بريد
    در من آن بدرگ کجا خواهد رسيد
  • وانک حق را ساخت در پيمان سند
    تن کند چون تار و گرد او تند
  • در عيادت رفتن تو فايده ست
    فايده آن باز با تو عايده ست
  • چونک گنجي هست در عالم مرنج
    هيچ ويران را مدان خالي ز گنج
  • باز فرمودش که در رنجوريم
    چون نپرسيدي تو از روي کرم
  • باغباني چون نظر در باغ کرد
    ديد چون دزدان بباغ خود سه مرد
  • بر در خانه بگو قيماز را
    تا بيارد آن رقاق و قاز را
  • هر که باشد از زنا و زانيان
    اين برد ظن در حق ربانيان
  • خواند افسونها شنيد آن را فقيه
    در پيش رفت آن ستمکار سفيه
  • پاي دار اکنون که ماندي فرد و کم
    چون دهل شو زخم مي خور در شکم
  • اين چنين رخصت بخواندي در وسيط
    يا بدست اين مساله اندر محيط
  • در عيادت شد رسول بي نديد
    آن صحابي را بحال نزع ديد