167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • پس قيامت بودي اين دنياي ما
    در قيامت کي کند جرم و خطا
  • گفت شه حکمت در اظهار جهان
    آنک دانسته برون آيد عيان
  • شاه با او در سخن اينجا رسيد
    يا بديد از وي نشاني يا نديد
  • اي دريغا گر نبودي در تو آن
    که همي گويد براي تو فلان
  • خبث يارش را چو از شه گوش کرد
    در زمان درياي خشمش جوش کرد
  • در حديث آمد که تسبيح از ريا
    همچو سبزه گولخن دان اي کيا
  • ور بود صورت حقير و ناپذير
    چون بود خلقش نکو در پاش مير
  • اين صدفهاي قوالب در جهان
    گرچه جمله زنده اند از بحر جان
  • ليک اندر هر صدف نبود گهر
    چشم بگشا در دل هر يک نگر
  • کان چه دارد وين چه دارد مي گزين
    زانک کم يابست آن در ثمين
  • گر به صورت مي روي کوهي به شکل
    در بزرگي هست صد چندان که لعل
  • از يک انديشه که آيد در درون
    صد جهان گردد به يک دم سرنگون
  • جسم سلطان گر به صورت يک بود
    صد هزاران لشکرش در پي دود
  • روح او با روح شه در اصل خويش
    پيش ازين تن بوده هم پيوند و خويش
  • گر تو گويي فايده هستي چه بود
    در سؤالت فايده هست اي عنود
  • چيست در عالم بگو يک نعمتي
    که نه محرومند از وي امتي
  • گاو و خر را فايده چه در شکر
    هست هر جان را يکي قوتي دگر
  • قوت اصلي را فرامش کرده است
    روي در قوت مرض آورده است
  • در شهيدان يرزقون فرمود حق
    آن غذا را ني دهان بد ني طبق
  • از پي طاق و طرم خواري کشند
    بر اميد عز در خواري خوشند
  • ما که واپس ماند ذرات وييم
    در دو عالم آفتاب بي فييم
  • اينت درد بي دوا کوراست آه
    اينت افتاده ابد در قعر چاه
  • ولوله افتاد در جغدان که ها
    باز آمد تا بگيرد جاي ما
  • چون سگان کوي پر خشم و مهيب
    اندر افتادند در دلق غريب
  • باز گويد من چه در خوردم به جغد
    صد چنين ويران فدا کردم به جغد
  • اين خراب آباد در چشم شماست
    ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
  • پاسبان من عنايات ويست
    هر کجا که من روم شه در پيست
  • در دل سلطان خيال من مقيم
    بي خيال من دل سلطان سقيم
  • چون بپراند مرا شه در روش
    مي پرم بر اوج دل چون پرتوش
  • بازم و حيران شود در من هما
    جغد کي بود تا بداند سر ما
  • اي خنک جغدي که در پرواز من
    فهم کرد از نيکبختي راز من
  • من نيم جنس شهنشه دور ازو
    ليک دارم در تجلي نور ازو
  • نيست جنسيت ز روي شکل و ذات
    آب جنس خاک آمد در نبات
  • باد جنس آتش آمد در قوام
    طبع را جنس آمدست آخر مدام
  • تاب نور چشم با پيهست جفت
    نور دل در قطره خوني نهفت
  • شادي اندر گرده و غم در جگر
    عقل چون شمعي درون مغز سر
  • اين تعلقها نه بي کيفست و چون
    عقلها در دانش چوني زبون
  • جان کل با جان جزو آسيب کرد
    جان ازو دري ستد در جيب کرد
  • ناگهان انداخت او خشتي در آب
    بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
  • يا چو بوي احمد مرسل بود
    کان به عاصي در شفاعت مي رسد
  • پيش از آن کايام پيري در رسد
    گردنت بندد به حبل من مسد
  • همچو آن شخص درشت خوش سخن
    در ميان ره نشاند او خاربن
  • گفت روزي حاکمش اي وعده کژ
    پيش آ در کار ما واپس مغژ
  • خاربن دان هر يکي خوي بدت
    بارها در پاي خار آخر زدت
  • يا تبر بر گير و مردانه بزن
    تو علي وار اين در خيبر بکن
  • ترک شهوتها و لذتها سخاست
    هر که در شهوت فرو شد برنخاست
  • يوسفا آمد رسن در زن دو دست
    از رسن غافل مشو بيگه شدست
  • خاک همچون آلتي در دست باد
    باد را دان عالي و عالي نژاد
  • نور حسي کو غليظست و گران
    هست پنهان در سواد ديدگان
  • دست پنهان و قلم بين خط گزار
    اسپ در جولان و ناپيدا سوار