167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • هست بر سمع و بصر مهر خدا
    در حجب بس صورتست و بس صدا
  • چشم را اي چاره جو در لامکان
    هين بنه چون چشم کشته سوي جان
  • کارگاه صنع حق چون نيستيست
    جز معطل در جهان هست کيست
  • برده اي از خويش و پيوند و سرشت
    کرده اي در چشم او هر خوب زشت
  • عشق او پيدا و معشوقش نهان
    يار بيرون فتنه او در جهان
  • چون زراندودست خوبي در بشر
    ورنه چون شد شاهد تر پيره خر
  • پشت خر دکان و مال و مکسبست
    در قلبت مايه صد قالبست
  • بار صبر و شکر او را بردنيست
    خواه در صد سال و خواهي سي و بيست
  • طمع خامست آن مخور خام اي پسر
    خام خوردن علت آرد در بشر
  • کسب کردن گنج را مانع کيست
    پا مکش از کار آن خود در پيست
  • کان منافق در اگر گفتن بمرد
    وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد
  • گفت آري پهلوي ياران بهست
    ليک اي جان در اگر نتوان نشست
  • لاجرم مي خواست تبديل قدر
    تا قضا را باز گرداند ز در
  • تا که موسي نبي نايد برون
    کرد در گردن هزاران ظلم و خون
  • نفس تست آن مادر بد خاصيت
    که فساد اوست در هر ناحيت
  • نفس کشتي باز رستي ز اعتذار
    کس ترا دشمن نماند در ديار
  • در حقيقت ره زن جان خودند
    راه عقل و جان خود را خود زدند
  • ور برد کفشت مرو در سنگ لاخ
    ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ
  • تو حسودي کز فلان من کمترم
    مي فزايد کمتري در اخترم
  • آن بليس از ننگ و عار کمتري
    خويش را افکند در صد ابتري
  • من نديدم در جهان جست و جو
    هيچ اهليت به از خوي نکو
  • انبيا را واسطه زان کرد حق
    تا پديد آيد حسدها در قلق
  • وانک زين قنديل کم مشکات ماست
    نور را در مرتبه ترتيبهاست
  • حاجب آتش بود بي واسطه
    در دل آتش رود بي رابطه
  • واسطه ديگي بود يا تابه اي
    همچو پا را در روش پاتابه اي
  • يا مکاني در ميان تا آن هوا
    مي شود سوزان و مي آرد بما
  • پاي کژ را کفش کژ بهتر بود
    مر گدا را دستگه بر در بود
  • آدمي مخفيست در زير زبان
    اين زبان پرده ست بر درگاه جان
  • چونک بادي پرده را در هم کشيد
    سر صحن خانه شد بر ما پديد
  • چشم کژ کردي دو ديدي قرص ماه
    چون سؤالست اين نظر در اشتباه
  • راست گردان چشم را در ماهتاب
    تا يکي بيني تو مه را نک جواب
  • ز آتش ار علمت يقين شد از سخن
    پختگي جو در يقين منزل مکن
  • گوش چون نافذ بود ديده شود
    ورنه قل در گوش پيچيده شود
  • چون بيامد آن دوم در پيش شاه
    بود او گنده دهان دندان سياه
  • وين دگر را گفت خه تو زيرکي
    صد غلامي در حقيقت نه يکي
  • راست گويي در نهادش خلقتيست
    هرچه گويد من نگويم آن تهيست
  • گفت پيغامبر که هر که از يقين
    داند او پاداش خود در يوم دين
  • بخل ناديدن بود اعواض را
    شاد دارد ديد در خواض را
  • عيب ديگر اين که خودبين نيست او
    هست او در هستي خود عيب جو
  • نوح از آن گوهر که برخوردار بود
    در هواي بحر جان دربار بود
  • جان ابراهيم از آن انوار زفت
    بي حذر در شعله هاي نار رفت
  • در قضا يعقوب چون بنهاد سر
    چشم روشن کرد از بوي پسر
  • يوسف مه رو چو ديد آن آفتاب
    شد چنان بيدار در تعبير خواب
  • چون محمد يافت آن ملک و نعيم
    قرص مه را کرد او در دم دو نيم
  • چون ز رويش مرتضي شد درفشان
    گشت او شير خدا در مرج جان
  • تو چه داري و چه حاصل کرده اي
    از تک دريا چه در آورده اي
  • در لحد کين چشم را خاک آگند
    هست آنچ گور را روشن کند
  • بنگر اندر خانه و کاشانه ها
    در مهندس بود چون افسانه ها
  • جمله اجزاي جهان را بي غرض
    در نگر حاصل نشد جز از عرض
  • بنده ات چون خدمت شايسته کرد
    آن عرض ني خلعتي شد در نبرد