نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
مثنوي معنوي
در
مروت ابر موسيي بتيه
کآمد از وي خوان و نان بي شبيه
ليک اگر
در
گفت آيد قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
تا بنگشايد دري را ديدبان
در
درون هرگز نجنبد اين گمان
که بفرما يا امير المؤمنين
تا بجنبد جان بتن
در
چون جنين
اين جنين
در
جنبش آيد ز آفتاب
کآفتابش جان همي بخشد شتاب
از کدامين ره تعلق يافت او
در
رحم با آفتاب خوب رو
در
محل قهر اين رحمت ز چيست
اژدها را دست دادن راه کيست
ما رميت اذ رميتم
در
حراب
من چو تيغم وان زننده آفتاب
من چو تيغم پر گهرهاي وصال
زنده گردانم نه کشته
در
قتال
که نيم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کي
در
ربايد تند باد
چون
در
آمد علتي اندر غزا
تيغ را ديدم نهان کردن سزا
در
شريعت مر گواهي بنده را
نيست قدري وقت دعوي و قضا
در
چهي افتاد کان را غور نيست
وان گناه اوست جبر و جور نيست
در
چهي انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمي يابم رسن
گشت ارسلناک شاهد
در
نذر
زانک بود از کون او حر بن حر
چونک حرم خشم کي بندد مرا
نيست اينجا جز صفات حق
در
آ
معصيت کردي به از هر طاعتي
آسمان پيموده اي
در
ساعتي
اندر آ من
در
گشادم مر ترا
تف زدي و تحفه دادم مر ترا
من چنان مردم که بر خوني خويش
نوش لطف من نشد
در
قهر نيش
هيچ بغضي نيست
در
جانم ز تو
زانک اين را من نمي دانم ز تو
رمز ننسخ آية او ننسها
نات خيرا
در
عقب مي دان مها
نه
در
آن ظلمت خردها تازه شد
سکته اي سرمايه آوازه شد
حلق ببريده خورد شربت ولي
حلق از لا رسته مرده
در
بلي
گرچه نان بشکست مر روزه ترا
در
شکسته بند پيچ و برتر آ
گر يکي سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد
در
زمن
زانک مرگم همچو من خوش آمدست
مرگ من
در
بعث چنگ اندر زدست
جهد پيغامبر بفتح مکه هم
کي بود
در
حب دنيا متهم
در
نبي فرمود کاي قوم يهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
گفت اگر رانيد اين را بر زبان
يک يهودي خود نماند
در
جهان
چون خدو انداختي
در
روي من
نفس جنبيد و تبه شد خوي من
گبر اين بشنيد و نوري شد پديد
در
دل او تا که زناري بريد
من غلام موج آن درياي نور
که چنين گوهر بر آرد
در
ظهور
ساعد شه مسکن اين باز باد
تا ابد بر خلق اين
در
باز باد
آفت اين
در
هوا و شهوتست
ورنه اينجا شربت اندر شربتست
گرچه يک مو بد گنه کو جسته بود
ليک آن مو
در
دو ديده رسته بود
بود آدم ديده نور قديم
موي
در
ديده بود کوه عظيم
آنک
در
خلوت نظر بر دوختست
آخر آن را هم ز يار آموختست
تا نپوشد روي خود را
در
دمت
دم فرو خوردن ببايد هر دمت
تو نه اين باشي نه آن
در
ذات خويش
اي فزون از وهمها وز بيش بيش
چشم حس را هست مذهب اعتزال
ديده عقلست سني
در
وصال
شکر يزدان را که چون او شد پديد
در
خيالش جان خيال خود بديد
در
جهان هر چيز چيزي جذب کرد
گرم گرمي را کشيد و سرد سرد
گر لطيفي زشت را
در
پي کند
تسخري باشد که او بر وي کند
گفتم آخر خويش را من يافتم
در
دو چشمش راه روشن يافتم
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو تو مني
در
اتحاد
در
دو چشم غير من تو نقش خود
گر ببيني آن خيالي دان و رد
زانک سرمه نيستي
در
مي کشد
باده از تصوير شيطان مي چشد
تا يکي مو باشد از تو پيش چشم
در
خيالت گوهري باشد چو يشم
ماه روزه گشت
در
عهد عمر
بر سر کوهي دويدند آن نفر
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو
در
نگر سوي هلال
صفحه قبل
1
...
2348
2349
2350
2351
2352
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن