نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
مختار نامه عطار
قصه چه کني دراز
در
غصه بسوز
در
صنع نگه مي کن و از ذات مپرس
در
عقل اصول شرع از جان بپذير
در
شرع فروع از ره امکان بپذير
دل
در
پي راز عشق، دلمرده بماند
وان راز چنان که هست
در
پرده بماند
ور
در
بن بحر عشق
در
مي طلبي
غواصي را نفس نگه بايد داشت
در
پوست هزار اژدها خفته تراست
چون مرگ
در
آيد همه بيدار شوند
بسيار
در
افشاند وليکن چو بديد
جز مهره نبود آنچه
در
مي پنداشت
در
راه تو هر چه داشتم حاصل عمر
در
باختم و هنوز بد باخته ام
دل
در
طلب وصال تو جان مي باخت
در
کافري زلف تو ايمان مي باخت
هر روزم اگر هزار
در
بگشايند
من زانهمه همچو حلقه بر
در
مانده
چون همنفسي نيافتم
در
همه عمر
در
غصه بسوختم دريغا چو مني!
هر انجمني،
در
انجمن مانده اند
دايم تو و من
در
تو و من مانده اند
ذرات زمين و آسمان
در
شب و روز
در
جلوه گري خويشتن مانده اند
در
عالم مرگ زندگاني دور است
در
رنج جهان گنج معاني دور است
در
پيش تو صد هزار پرده ست نهان
مشتاب که پرده پرده
در
خواهد خاست
چون راز تو
در
گفت نخواهد آمد
در
قعر دلت به ار بپوشي، بنشين
چون برفکنند از همه چيزي سرپوش
چون ديگ
در
آيد همه عالم
در
جوش
در
بعد، اگر رونده خواهي بودن
به زانکه به قرب
در
باستي اي دل
آن گنج که من
در
طلب آن گنجم
در
دير طلسمات از آن مي رنجم
در
خاکستر نشين و
در
خون مي گرد
گر ماتم روزگار خود خواهي داشت
اي پاي ز دست داده
در
پي نرسي
نظاره جام کن که
در
مي نرسي
تو هيچ نيي
در
که تواني پيوست
با تست بهم، چگونه
در
وي نرسي
زان پيش که
در
ششدره افتي، خود را،
در
باز، که هر چه هست درباخته به
گر جيم جمال يافت
در
جان تو جاي
در
ميم مراقبت نشين، کار اينست
چون
در
ره دين نيامدي
در
دستم
برخاستم و به کافري بنشستم
آنگاه اگر مخنثي
در
همه عمر
در
سايه او نشست مردي برخاست
چندان که به خود، قدم زنم
در
ره تو
در
هر قدمم حجاب مي خواهد رست
تا رخت وجودت به عدم
در
نکشند
هر کار که کرده شد بهم
در
نکشند
در
آمدنت دلخوشي و شادي بود
پس
در
شدنت اينهمه دلتنگي چيست؟
در
عالم محنت به طرب آمده يي
در
دريائي و خشک لب آمده يي
هر حکم که کرده اند،
در
اول کار،
آگاه شوي
در
دم آخر که چه بود
جان رفت و نديد محرمي
در
همه عمر
دل خست و نيافت مرهمي
در
همه عمر
در
دريائي فتاده ام
در
گرداب
پرواي جواب کس ندارم چکنم
چون رفتن جان پاک آمد
در
پيش
تن را سبب هلاک آمد
در
پيش
تا عمر
در
آب ديده و آتش دل
چون باد گذشت و خاک آمد
در
پيش
هم کار ز دست رفت
در
بي کاري
هم عمر عزيز مي رود
در
خواري
از پاي
در
آمدم که تا چشم زدم
از دست بشد دلي که
در
دست نبود
شير اجلت چو
در
کمين خواهد بود
در
خاک فتادنت يقين خواهد بود
گر
در
کوهي مقيم و گر
در
دشتي
بر خاک گذشتگان مجاور گشتي
هر ذره که
در
وادي و
در
کهساري ست
از پيکر هر گذشته يي آثاري ست
ناخورده
در
آتش جواني آبي
چون باد
در
آمدي و بر خاک شدي
اکنون به کفن
در
بغنودي
در
خاک
رفتي و تو گويي که نبودي آخر
در
خاک ترا وطن نمي دانستم
وان ماه تو
در
کفن نمي دانستم
از ناز چو
در
جهان نمي گنجيدي
چون گنجيدي
در
لحد تنگ آخر
دل
در
ره او تصرف خويش نديد
يک ذره
در
آن راه پس و پيش نديد
گر
در
همه عمر
در
سفر خواهي بود
همچون فلکي زير و زبر خواهي بود
وآن دل
در
آرزوي تو مضطر شد
در
سينه زبس که سوخت خاکستر شد
بي چهره تو
در
نظري نتوان ديد
بي سايه تو
در
گذري نتوان ديد
گه پيش
در
تو
در
سجود آمده ام
گه بر سر آتشت چو عود آمده ام
در
بند نيم ز هيچ کس مي داني
در
درد توام به صد هوس مي داني
و امروز که
در
معرکه مرگ افتاد
در
حسرت آن مرد که چون بي تو بزيست
صفحه قبل
1
...
233
234
235
236
237
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن