نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
مصيبت نامه عطار
کاملي گفتست
در
راه خداي
هست بي حد رنجهاي دلرباي
چون برآيد آندمت از جان پاک
سرنگونسارت
در
اندازد بخاک
در
ميان آتشم انداختي
روزگاري با بلا درساختي
زير بار عرش
در
جان باختن
کيمياي عشق نتوان ساختن
تشنه مي ميرند
در
دريا همه
گوئيا دارند استسقا همه
رفت سوي آسيائي بوسعيد
آسيا را ديد
در
گشتن مزيد
لاجرم پيوسته
در
کار آمدم
کاررا همواره هموار آمدم
مانده
در
قيد رسوائي مقيم
هيچ کس نفروشدت ناني بسيم
صد هزاران عنصر روحانيند
در
طواف تو بسر گردانيند
آنچه زالي
در
سحرگاهي کند
مي ندانم رستمي ماهي کند
در
عبادت آمدي تا صبحگاه
خيره ميکردي درو بلبل نگاه
پيشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش
در
پوشم آزادش کنم
کار از پيشان اگر بگشايدت
هر دمي صدگونه
در
بگشايدت
کهکشان پردانه زرين تراست
در
جهان تخم طلب چندين تراست
پاي تا سر
در
مکنون آمدست
نوربخش هفت گردون آمدست
در
رهي ميرفت هارون الرشيد
بود تابستان و آبي ناپديد
عدل کن
در
ملک چون فرزانگان
تا نگردي سخره ديوانگان
هست
در
بيت اللهم همخانگي
باز رستم زان همه بيگانگي
آينه
در
روي مردم داشتي
چون شدي مردم بسي بگذاشتي
کهکشان پردانه زرين تراست
در
جهان تخم طلب چندين تراست
پاي تا سر
در
مکنون آمدست
نوربخش هفت گردون آمدست
در
رهي ميرفت هارون الرشيد
بود تابستان و آبي ناپديد
عدل کن
در
ملک چون فرزانگان
تا نگردي سخره ديوانگان
هست
در
بيت اللهم همخانگي
باز رستم زان همه بيگانگي
آينه
در
روي مردم داشتي
چون شدي مردم بسي بگذاشتي
ذره گر نيک نامي بايدت
در
همه کاري تمامي بايدت
بود
در
غزني امامي از کرام
نام بودش ميره عبدالسلام
در
بهشت است آفتاب لايزال
يعني از حضرت تجلي جمال
يوسف صديق جان پاک تو
در
درون خانه پرخاک تو
هيچ ديوار و دري نگذاشتي
ميگرفتي
در
بر و ميداشتي
لاجرم مردم همه
در
کار اوست
منتظر بنشسته ديدار اوست
گفت
در
سرش خداوند جهان
کايدت فردا پگه يک ميهمان
چند باشي
در
عذاب خويشتن
چند خواهي برد آب خويشتن
گر نباشد
در
همه دنيا جويت
ميتوان گفتن بمعني خسرويت
بوسعيد مهنه شيخ محترم
بود
در
حمام با پيري بهم
در
رهي ميرفت هارون گرمگاه
ديد ميلي سر برآورده براه
چون فراسر ميشود
در
سايه
پس بود بسيار اندک مايه
عاشقي آتش فشانش اوفتاد
شور
در
درياي جانش اوفتاد
داشت اندر خانه اسحق نديم
بنده
در
خدمت او مستقيم
تا چنين دردي نيايد
در
دلت
زندگي هرگز نگردد حاصلت
هست انگشتيت
در
هر روزني
ذره ذره ديده چون روشني
هر که
در
آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سليمان آمدست
آفتاب از عکس چنداني ضيا
روي
در
پوشد بجلباب حيا
پادشاهي
در
رهي مي شد پکاه
خاک بيزي ميگذشت آنجايگاه
چون بر آيد آفتاب روشنم
آتش سخت افکند
در
خرمنم
چشمه حيوان ز لعلش تنگدل
مانده
در
درياي تاريکي خجل
زانکه بود آن ماهرخ
در
دلبري
خسرو جمله بتان بربري
عاقبت
در
مدرسه بيمار شد
بند بندش کلبه تيمار شد
بود پيش راه
در
ويرانه
بر سر ديوار او ديوانه
کثرت دنيا و قلت بگذرد
در
دمي دوران دولت بگذرد
در
طريق حبه دزديدن مدم
دانه بنهاده از بهر دام
در
تحير ايستاد آنجايگاه
شهر را ميکرد هر سوئي نگاه
گفت ماندم
در
تعجب بيقرار
کانزمان کاين شهر بودست استوار
تو ز نفس سگ پليد افتاده
در
نجاست ناپديد افتاده
ديد روزي بوسعيد ديده ور
مبرزي پرداخته
در
رهگذر
خواجه ميرفت سر افراخته
بود
در
ره مبرزي پرداخته
با چنين قدرت درين افکندگي
مي فرا نپذيردم
در
بندگي
اي دريغا جان بتن
در
باختيم
قيمت جان ذره نشناختيم
بدهدم هژده کري گندم تمام
زانکه اينم
در
سمرقندست وام
پيرهن را چون خريداري رسيد
آشنا ميخواست
در
وقت خريد
لاجرم
در
جمله عمر دراز
شادمان دستي بدل ننهاد باز
هندوئي بودست چون شوريده
در
مقام عشق صاحب ديده
گفت اي رعنا عروس سرفراز
در
ميان مکه بنشسته بناز
گفت برگيرم عصا و رکوه
ميزنم
در
گرد دوزخ خطوه
خويش را
در
شور مست آورده
وانچه ميجوئي بدست آورده
مدتي
در
انتظارم داشتي
همچو آتش بي قرارم داشتي
شد قيامت آشکارا
در
دلش
رستخيزي نقد آمد حاصلش
خويشتن را
در
ميان آوردنت
هست سودي با زيان آوردنت
چون ترا افسردگي زايل شود
در
جمادي زندگي حاصل شود
گفت بر دروازه
در
بند منند
ميشتابم چون شتابم ميکنند
هم دماغش بر کبوتر بازيست
خاک گشته همچنان
در
بازيست
تا بپختي گرده اي بيخبر
در
برريشم نهادندي دگر
بود ديوانه مزاجي گرسنه
در
رهي ميرفت سر پا برهنه
اوفتاد از جوع
در
رنجورئي
ديد اندر مسجدي مغفورئي
تا بسازد کار من يکبارگي
چند خواهم بود
در
بيچارگي
بود شوريده دلي ديوانه
روي کرده
در
بن ويرانه
نازنين شوريده درگاه بود
پيشش آمد زاهدي
در
راه زود
بيدل ديوانه
در
حال شد
پيش دکان يکي بقال شد
روستائيي بشهر مرو رفت
در
ميان مسجد جامع بخفت
در
ميان دشمنان پيري کهن
دوستي را گفت اي نيکوسخن
زاشيان بي صفت پريده ايد
در
جهان معرفت گرديده ايد
در
دهي افتاد ويران سربسر
پير زالي ديد پيش رهگذر
شهرياري بود عالي شيوه
در
جوارش بود کنج بيوه
بيوه هر روزي برافکندي سپند
در
تعجب ماندي شاه بلند
گفت اي جويندگان راهبر
در
رکوع استاده جمله کارگر
ترک صورت گير
در
عشق صفت
تا بتابد آفتاب معرفت
داشت استادش بزير پرده
در
يک کنيزک همچو خورشيدي دگر
سردئي از وي پديدار آمدش
گرمي تحصيل
در
کار آمدش
بر کنيزک باد مي پيموده
در
حقيقت عاشق اين بوده
در
رهي ميشد سنائي بيقرار
ديد کناسي شده مشغول کار
ناگهي سيلاب محنت
در
رسيد
پس شبيخوني ز لعنت دررسيد
عشق آن سلطان سر جادوپرست
در
دل صوفي بسلطاني نشست
گرچه اين دم هست نوميديش کار
در
اميدي ميگذارد روزگار
چون
در
صندوق بگشادند باز
روي خرسي ديد شاه سرفراز
دل ز
در
گوش ايشان درخروش
خواجگان شهرشان حلقه بگوش
زانکه چون ديوانگان وقت بيان
روستائيي درآمد
در
ميان
قابل بار امانت آمدي
در
امانت بي خيانت آمدي
با جهاني پرعقوبت پيش
در
هر زمان بيم صعوبت بيشتر
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئيا
در
رنج دايم اوفتاد
بر رخ چون مه نقاب انداخته
آتشي
در
آفتاب انداخته
صفحه قبل
1
...
233
234
235
236
237
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن