167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • در رحم پيدا نباشد هند و ترک
    چونک زايد بيندش زار و سترگ
  • يا رسول الله بگويم سر حشر
    در جهان پيدا کنم امروز نشر
  • وا گشايم هفت سوراخ نفاق
    در ضياي ماه بي خسف و محاق
  • دوزخ و جنات و برزخ در ميان
    پيش چشم کافران آرم عيان
  • مي بسايد دوششان بر دوش من
    نعره هاشان مي رسد در گوش من
  • گفت هين در کش که اسبت گرم شد
    عکس حق لا يستحي زد شرم شد
  • گفت آخر هيچ گنجد در بغل
    آفتاب حق و خورشيد ازل
  • همچو اين دو چشمه چشم روان
    هست در حکم دل و فرمان جان
  • دست و پا در امر دل اندر ملا
    همچو اندر دست موسي آن عصا
  • دل بخواهد پا در آيد زو به رقص
    يا گريزد سوي افزوني ز نقص
  • دل بخواهد دست آيد در حساب
    با اصابع تا نويسد او کتاب
  • دست در دست نهاني مانده است
    او درون تن را برون بنشانده است
  • ور بخواهد کفچه اي در خوردني
    ور بخواهد همچو گرز ده مني
  • چون سليماني دلا در مهتري
    بر پري و ديو زن انگشتري
  • بود لقمان در غلامان چون طفيل
    پر معاني تيره صورت همچو ليل
  • چون تفحص کرد لقمان از سبب
    در عتاب خواجه اش بگشاد لب
  • امتحان کن جمله مان را اي کريم
    سيرمان در ده تو از آب حميم
  • بعد از آن مي راندشان در دشتها
    مي دويدند آن نفر تحت و علا
  • قي در افتادند ايشان از عنا
    آب مي آورد زيشان ميوه ها
  • چون که لقمان را در آمد قي ز ناف
    مي بر آمد از درونش آب صاف
  • هم باوميدي مشرف مي شوند
    چند روزي در رکابش مي دوند
  • اين رجا و خوف در پرده بود
    تا پس اين پرده پرورده شود
  • کرد در انگشت خود انگشتري
    جمع آمد لشکر ديو و پري
  • آمدند از بهر نظاره رجال
    در ميانشان آنک بد صاحب خيال
  • چون شکافم آسمان را در ظهور
    چون بگويم هل تري فيها فطور
  • کو که مدح شاه گويد پيش او
    تا که در غيبت بود او شرم رو
  • غايب از شه در کنار ثغرها
    همچو حاضر او نگه دارد وفا
  • نه بگويم چون قرين شد در بيان
    هم خدا و هم ملک هم عالمان
  • پس قرين هر بشر در نيک و بد
    آن ملک باشد که مانندش بود
  • چون شما تاريک بودم در نهاد
    وحي خورشيدم چنين نوري بداد
  • همچو شهد و سرکه در هم بافتم
    تا سوي رنج جگر ره يافتم
  • بيهشان را وا دهد حق هوشها
    حلقه حلقه حلقه ها در گوشها
  • حمله آرند از عدم سوي وجود
    در قيامت هم شکور و هم کنود
  • سر چه مي پيچي کني ناديده اي
    در عدم ز اول نه سر پيچيده اي
  • در عدم افشرده بودي پاي خويش
    که مرا کي بر کند از جاي خويش
  • چيست جان کندن سوي مرگ آمدن
    دست در آب حياتي نازدن
  • در شب تاريک جوي آن روز را
    پيش کن آن عقل ظلمت سوز را
  • در شب بدرنگ بس نيکي بود
    آب حيوان جفت تاريکي بود
  • نار شهوت مي نيارامد بآب
    زانک دارد طبع دوزخ در عذاب
  • آتشي افتاد در عهد عمر
    همچو چوب خشک مي خورد او حجر
  • در فتاد اندر بنا و خانه ها
    تا زد اندر پر مرغ و لانه ها
  • خلق گفتندش که در بگشوده ايم
    ما سخي و اهل فتوت بوده ايم
  • گفت نان در رسم و عادت داده ايد
    دست از بهر خدا نگشاده ايد
  • مال تخمست و بهر شوره منه
    تيغ را در دست هر ره زن مده
  • در غزا بر پهلواني دست يافت
    زود شمشيري بر آورد و شتافت
  • او خدو انداخت در روي علي
    افتخار هر نبي و هر ولي
  • آن خدو زد بر رخي که روي ماه
    سجده آرد پيش او در سجده گاه
  • در زمان انداخت شمشير آن علي
    کرد او اندر غزااش کاهلي
  • آن چه ديدي بهتر از پيکار من
    تا شدي تو سست در اشکار من
  • آن چه ديدي که مرا زان عکس ديد
    در دل و جان شعله اي آمد پديد