167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • او چنان پيرست کش آغاز نيست
    با چنان در يتيم انباز نيست
  • ليک بر شيري مکن هم اعتماد
    اندر آ در سايه نخل اميد
  • اندر آ در سايه آن عاقلي
    کش نداند برد از ره ناقلي
  • تو برو در سايه عاقل گريز
    تا رهي زان دشمن پنهان ستيز
  • کو کسي کو پيش شه بندد کمر
    تا کسي کو هست بيرون سوي در
  • اين حکايت بشنو از صاحب بيان
    در طريق و عادت قزوينيان
  • چونک او سوزن فرو بردن گرفت
    درد آن در شانه گه مسکن گرفت
  • پهلوان در ناله آمد کاي سني
    مر مرا کشتي چه صورت مي زني
  • خيره شد دلاک و پس حيران بماند
    تا بدير انگشت در دندان بماند
  • بر زمين زد سوزن از خشم اوستاد
    گفت در عالم کسي را اين فتاد
  • در من و سخت کردستي دو دست
    هست اين جمله خرابي از دو هست
  • شير و گرگ و روبهي بهر شکار
    رفته بودند از طلب در کوهسار
  • در ترازو جو رفيق زر شدست
    نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
  • چونک رفتند اين جماعت سوي کوه
    در رکاب شير با فر و شکوه
  • هر که باشد در پي شير حراب
    کم نيايد روز و شب او را کباب
  • چون ز که در پيشه آوردندشان
    کشته و مجروح و اندر خون کشان
  • هين نگه دار اي دل انديشه خو
    دل ز انديشه بدي در پيش او
  • داند و خر را همي راند خموش
    در رخت خندد براي روي پوش
  • مر شما را بس نيامد راي من
    ظنتان اينست در اعطاي من
  • وا رهانم چرخ را از ننگتان
    تا بماند در جهان اين داستان
  • نايب من باش در قسمت گري
    تا پديد آيد که تو چه گوهري
  • چون نديدش مغز و تدبير رشيد
    در سياست پوستش از سر کشيد
  • کل شي ء هالک جز وجه او
    چون نه اي در وجه او هستي مجو
  • آن يکي آمد در ياري بزد
    گفت يارش کيستي اي معتمد
  • حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
    تا بنجهد بي ادب لفظي ز لب
  • نيست سوزن را سر رشته دوتا
    چونک يکتايي درين سوزن در آ
  • رشته را با سوزن آمد ارتباط
    نيست در خور با جمل سم الخياط
  • و آن عدم کز مرده مرده تر بود
    در کف ايجاد او مضطر بود
  • لشکري ز اصلاب سوي امهات
    بهر آن تا در رحم رويد نبات
  • کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
    تا کشاند مر عدم را در خطوب
  • پس دوتا بايد کمند اندر صور
    گرچه يکتا باشد آن دو در اثر
  • آن دو همبازان گازر را ببين
    هست در ظاهر خلافي زان و زين
  • آن يکي کرباس را در آب زد
    وان دگر همباز خشکش مي کند
  • ليک اين دو ضد استيزه نما
    يک دل و يک کار باشد در رضا
  • چون شما را حاجت طاحون نماند
    آب را در جوي اصلي باز راند
  • باز هستي تنگ تر بود از خيال
    زان شود در وي قمر همچون هلال
  • امر کن يک فعل بود و نون و کاف
    در سخن افتاد و معني بود صاف
  • فانتقمنا منهم است اي گرگ پير
    چون نبودي مرده در پيش امير
  • گفت چون در عشق ما گشتي گرو
    هر سه را بر گير و بستان و برو
  • عاقل آن باشد که عبرت گيرد از
    مرگ ياران در بلاي محترز
  • پس سپاس او را که ما را در جهان
    کرد پيدا از پس پيشينيان
  • امت مرحومه زين رو خواندمان
    آن رسول حق و صادق در بيان
  • صد هزاران شير بود او در تني
    او چو آتش بود و عالم خرمني
  • هر که او در پيش اين شير نهان
    بي ادب چون گرگ بگشايد دهان
  • سينه صيقلها زده در ذکر و فکر
    تا پذيرد آينه دل نقش بکر
  • هر که او از صلب فطرت خوب زاد
    آينه در پيش او بايد نهاد
  • گفت چون بودي ز زندان و ز چاه
    گفت همچون در محاق و کاست ماه
  • بر در ياران تهي دست آمدن
    هست بي گندم سوي طاحون شدن
  • وز جهان چون رحم بيرون روي
    از زمين در عرصه واسع شوي
  • مي کشدشان بي تکلف در فعال
    بي خبر ذات اليمين ذات الشمال