167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • تا گواهي داده باشد هديه ها
    بر محبتهاي مضمر در خفا
  • يا محبت در درون شعله زند
    زفت گردد وز اثر فارغ کند
  • در دلالت همچو آبند و درخت
    چون بماهيت روي دورند سخت
  • هرچه گويي من ترا فرمان برم
    در بد و نيک آمد آن ننگرم
  • در وجود تو شوم من منعدم
    چون محبم حب يعمي و يصم
  • در فراخي عرصه آن پاک جان
    تنگ آمد عرصه هفت آسمان
  • گفت پيغامبر که حق فرموده است
    من نگنجم هيچ در بالا و پست
  • در زمين و آسمان و عرش نيز
    من نگنجم اين يقين دان اي عزيز
  • از پي اظهار اين سبق اي ملک
    در تو بنهم داعيه اشکال و شک
  • خود چه گويم پيش آن در اين صدف
    نيست الا کف کف کف کف
  • چون کنم در دست من چه چاره است
    درنگر تا جان من چه کاره است
  • زانک آلت دعوي است و هستي است
    کار در بي آلتي و پستي است
  • آب بارانست ما را در سبو
    ملکت و سرمايه و اسباب تو
  • گو که ما را غير اين اسباب نيست
    در مفازه هيچ به زين آب نيست
  • اي خداوند اين خم و کوزه مرا
    در پذير از فضل الله اشتري
  • در ميان شهر چون دريا روان
    پر ز کشتيها و شست ماهيان
  • اين چنين حسها و ادراکات ما
    قطره اي باشد در آن نهر صفا
  • پس سبو برداشت آن مرد عرب
    در سفر شد مي کشيدش روز و شب
  • زن مصلا باز کرده از نياز
    رب سلم ورد کرده در نماز
  • دم بدم هر سوي صاحب حاجتي
    يافته زان در عطا و خلعتي
  • پس ازين فرمود حق در والضحي
    بانگ کم زن اي محمد بر گدا
  • وانک جز اين دوست او خود مرده ايست
    او برين در نيست نقش پرده ايست
  • آن عرابي از بيابان بعيد
    بر در دار الخلافه چون رسيد
  • اي که در روتان نشان مهتري
    فرتان خوشتر ز زر جعفري
  • گشته دين را تا قيامت پشت و رو
    در خلافت او و فرزندان او
  • من برين در طالب چيز آمدم
    صدر گشتم چون به دهليز آمدم
  • نان برون راند آدمي را از بهشت
    نان مرا اندر بهشتي در سرشت
  • رستم از آب و ز نان همچون ملک
    بي غرض گردم برين در چون فلک
  • بي غرض نبود بگردش در جهان
    غير جسم و غير جان عاشقان
  • آن سبوي آب را در پيش داشت
    تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت
  • خوي شاهان در رعيت جا کند
    چرخ اخضر خاک را خضرا کند
  • شه چو حوضي دان حشم چون لوله ها
    آب از لوله روان در گوله ها
  • ور در آن حوض آب شورست و پليد
    هر يکي لوله همان آرد پديد
  • زانک پيوستست هر لوله به حوض
    خوض کن در معني اين حرف خوض
  • لطف آب بحر کو چون کوثرست
    سنگ ريزه ش جمله در و گوهرست
  • آن يکي نحوي به کشتي در نشست
    رو به کشتيبان نهاد آن خودپرست
  • گفت هيچ از نحو خواندي گفت لا
    گفت نيم عمر تو شد در فنا
  • محو مي بايد نه نحو اينجا بدان
    گر تو محوي بي خطر در آب ران
  • گر تو علامه زماني در جهان
    نک فناي اين جهان بين وين زمان
  • مرد نحوي را از آن در دوختيم
    تا شما را نحو محو آموختيم
  • فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
    در کم آمد يابي اي يار شگرف
  • چون به کشتي در نشست و دجله ديد
    سجده مي کرد از حيا و مي خميد
  • چون در معني زني بازت کنند
    پر فکرت زن که شهبازت کنند
  • پس دمي مردار و ديگر دم سگي
    چون کني در راه شيران خوش تگي
  • هر چه گويد مرد عاشق بوي عشق
    از دهانش مي جهد در کوي عشق
  • منگر اندر نقش و اندر رنگ او
    بنگر اندر عزم و در آهنگ او
  • حلقه در گوش مه زرگر شوي
    تا به ماه و تا ثريا بر شوي
  • در حروف مختلف شور و شکيست
    گرچه از يک رو ز سر تا پا يکيست
  • باغبان هم داند آن را در خزان
    ليک ديد يک به از ديد جهان
  • اي ضياء الحق حسام الدين بگير
    يک دو کاغذ بر فزا در وصف پير