167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • گفت عزرائيل در من اين چنين
    يک نظر انداخت پر از خشم و کين
  • گفت من از خشم کي کردم نظر
    از تعجب ديدمش در ره گذر
  • جهد مي کن تا تواني اي کيا
    در طريق انبياء و اوليا
  • کافرم من گر زيان کردست کس
    در ره ايمان و طاعت يک نفس
  • آب در کشتي هلاک کشتي است
    آب اندر زير کشتي پشتي است
  • باد درويشي چو در باطن بود
    بر سر آب جهان ساکن بود
  • گر چه جمله اين جهان ملک ويست
    ملک در چشم دل او لاشي ست
  • قوم گفتندش که چندين گاه ما
    جان فدا کرديم در عهد و وفا
  • هر پيمبر امتان را در جهان
    همچنين تا مخلصي مي خواندشان
  • کز فلک راه برون شو ديده بود
    در نظر چون مردمک پيچيده بود
  • مردمش چون مردمک ديدند خرد
    در بزرگي مردمک کس ره نبرد
  • هين چه لافست اين که از تو بهتران
    در نياوردند اندر خاطر آن
  • معجبي يا خود قضامان در پيست
    ور نه اين دم لايق چون تو کيست
  • خانه ها سازد پر از حلواي تر
    حق برو آن علم را بگشاد در
  • چه زيانستش از آن نقش نفور
    چونک جانش غرق شد در بحر نور
  • وصف و صورت نيست اندر خامه ها
    عالم و عادل بود در نامه ها
  • عالم و عادل همه معنيست بس
    کش نيابي در مکان و پيش و پس
  • مي زند بر تن ز سوي لامکان
    مي نگنجد در فلک خورشيد جان
  • گوش خر بفروش و ديگر گوش خر
    کين سخن را در نيابد گوش خر
  • زو پلنگ و شير ترسان همچو موش
    زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش
  • زو پري و ديو ساحلها گرفت
    هر يکي در جاي پنهان جا گرفت
  • خلق پنهان زشتشان و خوبشان
    مي زند در دل بهر دم کوبشان
  • اي که با شيري تو در پيچيده اي
    بازگو رايي که انديشيده اي
  • در بيان اين سه کم جنبان لبت
    از ذهاب و از ذهب وز مذهبت
  • کين سه را خصمست بسيار و عدو
    در کمينت ايستد چون داند او
  • در مثالي بسته گفتي راي را
    تا ندانند خصم از سر پاي را
  • سخت در ماند امير سست ريش
    چون نه پس بيند نه پيش از احمقيش
  • هر که جبر آورد خود رنجور کرد
    تا همان رنجوريش در گور کرد
  • تازه کن ايمان ني از گفت زبان
    اي هوا را تازه کرده در نهان
  • گفت من دريا و کشتي خوانده ام
    مدتي در فکر آن مي مانده ام
  • آن مگس نبود کش اين عبرت بود
    روح او نه در خور صورت بود
  • باد در مردم هوا و آرزوست
    چون هوا بگذاشتي پيغام هوست
  • در شدن خرگوش بس تاخير کرد
    مکر را با خويشتن تقرير کرد
  • در ره آمد بعد تاخير دراز
    تا به گوش شير گويد يک دو راز
  • تا چه عالمهاست در سوداي عقل
    تا چه با پهناست اين درياي عقل
  • تا نشد پر بر سر دريا چو طشت
    چونک پر شد طشت در وي غرق گشت
  • اسپ خود را ياوه داند وز ستيز
    مي دواند اسپ خود در راه تيز
  • ليک چون در رنگ گم شد هوش تو
    شد ز نور آن رنگها روپوش تو
  • پس به ضد نور دانستي تو نور
    ضد ضد را مي نمايد در صدور
  • نور حق را نيست ضدي در وجود
    تا به ضد او را توان پيدا نمود
  • عمر همچون جوي نو نو مي رسد
    مستمري مي نمايد در جسد
  • شاخ آتش را بجنباني بساز
    در نظر آتش نمايد بس دراز
  • شير اندر آتش و در خشم و شور
    ديد کان خرگوش مي آيد ز دور
  • گفت چه عذر اي قصور ابلهان
    اين زمان آيند در پيش شهان
  • عذرت اي خرگوش از دانش تهي
    من نه خرگوشم که در گوشم نهي
  • من بوقت چاشت در راه آمدم
    با رفيق خود سوي شاه آمدم
  • گفت بسم الله بيا تا او کجاست
    پيش در شو گر همي گويي تو راست
  • بنگرم از اوج با چشم يقين
    من ببينم آب در قعر زمين
  • اي سليمان بهر لشگرگاه را
    در سفر مي دار اين آگاه را
  • پس سليمان گفت اي نيکو رفيق
    در بيابانهاي بي آب عميق