167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • هر که بيدارست او در خواب تر
    هست بيداريش از خوابش بتر
  • چون بحق بيدار نبود جان ما
    هست بيداري چو در بندان ما
  • چونک تخم نسل را در شوره ريخت
    او به خويش آمد خيال از وي گريخت
  • ترکش عمرش تهي شد عمر رفت
    از دويدن در شکار سايه تفت
  • دامن او گير زوتر بي گمان
    تا رهي در دامن آخر زمان
  • عقبه اي زين صعب تر در راه نيست
    اي خنک آنکش حسد همراه نيست
  • بر اميد آنک از نيش حسد
    زهر او در جان مسکينان رسد
  • ناصح دين گشته آن کافر وزير
    کرده او از مکر در گوزينه سير
  • نکته ها مي گفت او آميخته
    در جلاب قند زهري ريخته
  • ظاهرش مي گفت در ره چست شو
    وز اثر مي گفت جان را سست شو
  • برق اگر نوري نمايد در نظر
    ليک هست از خاصيت دزد بصر
  • هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
    گفت او در گردن او طوق بود
  • مدتي شش سال در هجران شاه
    شد وزير اتباع عيسي را پناه
  • در ميان شاه و او پيغامها
    شاه را پنهان بدو آرامها
  • گفت اينک اندر آن کارم شها
    کافکنم در دين عيسي فتنه ها
  • پيش او در وقت و ساعت هر امير
    جان بدادي گر بدو گفتي بمير
  • در يکي راه رياضت را و جوع
    رکن توبه کرده و شرط رجوع
  • در يکي گفته رياضت سود نيست
    اندرين ره مخلصي جز جود نيست
  • در يکي گفته که جوع و جود تو
    شرک باشد از تو با معبود تو
  • جز توکل جز که تسليم تمام
    در غم و راحت همه مکرست و دام
  • در يکي گفته که واجب خدمتست
    ور نه انديشه توکل تهمتست
  • در يکي گفته که امر و نهيهاست
    بهر کردن نيست شرح عجز ماست
  • در يکي گفته که عجز خود مبين
    کفر نعمت کردنست آن عجز هين
  • در يکي گفته مکش اين شمع را
    کين نظر چون شمع آمد جمع را
  • در يکي گفته بکش باکي مدار
    تا عوض بيني نظر را صد هزار
  • در يکي گفته که بگذار آن خود
    کان قبول طبع تو ردست و بد
  • در يکي گفته ميسر آن بود
    که حيات دل غذاي جان بود
  • در يکي گفته که استا هم توي
    زانک استا را شناسا هم توي
  • در يکي گفته که اين جمله يکيست
    هر که او دو بيند احول مردکيست
  • در يکي گفته که صد يک چون بود
    اين کي انديشد مگر مجنون بود
  • تا ز زهر و از شکر در نگذري
    کي تو از گلزار وحدت بو بري
  • کيست ماهي چيست دريا در مثل
    تا بدان ماند ملک عز و جل
  • صد هزاران بحر و ماهي در وجود
    سجده آرد پيش آن اکرام و جود
  • چند باران عطا باران شده
    تا بدان آن بحر در افشان شده
  • خاک امين و هر چه در وي کاشتي
    بي خيانت جنس آن برداشتي
  • جان و دل را طاقت آن جوش نيست
    با که گويم در جهان يک گوش نيست
  • صد چو عالم در نظر پيدا کند
    چونک چشمت را به خود بينا کند
  • صد هزاران نيزه فرعون را
    در شکست از موسي با يک عصا
  • روح مي بردت سوي چرخ برين
    سوي آب و گل شدي در اسفلين
  • مکر ديگر آن وزير از خود ببست
    وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
  • لابه و زاري همي کردند و او
    از رياضت گشته در خلوت دوتو
  • جمله در خشکي چو ماهي مي طپند
    آب را بگشا ز جو بر دار بند
  • اي که چون تو در زمانه نيست کس
    الله الله خلق را فرياد رس
  • سير جسم خشک بر خشکي فتاد
    سير جان پا در دل دريا نهاد
  • منگر اندر ما مکن در ما نظر
    اندر اکرام و سخاي خود نگر
  • نقش باشد پيش نقاش و قلم
    عاجز و بسته چو کودک در شکم
  • دست نه تا دست جنباند به دفع
    نطق نه تا دم زند در ضر و نفع
  • ور تو گويي غافلست از جبر او
    ماه حق پنهان کند در ابر رو
  • هست اين را خوش جواب ار بشنوي
    بگذري از کفر و در دين بگروي
  • بسته در زنجير چون شادي کند
    کي اسير حبس آزادي کند