167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • خود غريبي در جهان چون شمس نيست
    شمس جان باقئي کش امس نيست
  • شمس در خارج اگر چه هست فرد
    مي توان هم مثل او تصوير کرد
  • چون حديث روي شمس الدين رسيد
    شمس چارم آسمان سر در کشيد
  • گفتمش پوشيده خوشتر سر يار
    خود تو در ضمن حکايت گوش دار
  • خوشتر آن باشد که سر دلبران
    گفته آيد در حديث ديگران
  • گفتم ار عريان شود او در عيان
    نه تو ماني نه کنارت نه ميان
  • چون کسي را خار در پايش جهد
    پاي خود را بر سر زانو نهد
  • خار در دل گر بديدي هر خسي
    دست کي بودي غمان را بر کسي
  • تا که نبض از نام کي گردد جهان
    او بود مقصود جانش در جهان
  • گفت چون بيرون شدي از شهر خويش
    در کدامين شهر بودستي تو بيش
  • نام شهري گفت و زان هم در گذشت
    رنگ روي و نبض او ديگر نگشت
  • گفت کوي او کدامست در گذر
    او سر پل گفت و کوي غاتفر
  • گفت دانستم که رنجت چيست زود
    در خلاصت سحرها خواهم نمود
  • اندر آمد شادمان در راه مرد
    بي خبر کان شاه قصد جانش کرد
  • در خيالش ملک و عز و مهتري
    گفت عزرائيل رو آري بري
  • تا کنيزک در وصالش خوش شود
    آب وصلش دفع آن آتش شود
  • چون ز رنجوري جمال او نماند
    جان دختر در وبال او نماند
  • چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد
    اندک اندک در دل او سرد شد
  • اين بگفت و رفت در دم زير خاک
    آن کنيزک شد ز عشق و رنج پاک
  • آن پسر را کش خضر ببريد حلق
    سر آن را در نيابد عام خلق
  • تو گمان بردي که کرد آلودگي
    در صفا غش کي هلد پالودگي
  • گر نديدي سود او در قهر او
    کي شدي آن لطف مطلق قهرجو
  • نيم جان بستاند و صد جان دهد
    آنچ در وهمت نيايد آن دهد
  • کار پاکان را قياس از خود مگير
    گر چه ماند در نبشتن شير و شير
  • آن منافق با موافق در نماز
    از پي استيزه آيد نه نياز
  • گر منافق خوانيش اين نام دون
    همچو کزدم مي خلد در اندرون
  • گرنه اين نام اشتقاق دوزخست
    پس چرا در وي مذاق دوزخست
  • زر قلب و زر نيکو در عيار
    بي محک هرگز نداني ز اعتبار
  • هر که را در جان خدا بنهد محک
    هر يقين را باز داند او ز شک
  • بود شاهي در جهودان ظلم ساز
    دشمن عيسي و نصراني گداز
  • شاه احول کرد در راه خدا
    آن دو دمساز خدايي را جدا
  • گفت اي استا مرا طعنه مزن
    گفت استا زان دو يک را در شکن
  • تا نماند در جهان نصرانيي
    ني هويدا دين و نه پنهانيي
  • گفت اي شه گوش و دستم را ببر
    بيني ام بشکاف و لب در حکم مر
  • بعد از آن در زيردار آور مرا
    تا بخواهد يک شفاعت گر مرا
  • آنگهم از خود بران تا شهر دور
    تا در اندازم دريشان شر و شور
  • گفت گفت تو چو در نان سوزنست
    از دل من تا دل تو روزنست
  • راند او را جانب نصرانيان
    کرد در دعوت شروع او بعد از آن
  • او به ظاهر واعظ احکام بود
    ليک در باطن صفير و دام بود
  • مي نينديشيم آخر ما بهوش
    کين خلل در گندمست از مکر موش
  • اول اي جان دفع شر موش کن
    وانگهان در جمع گندم جوش کن
  • گر نه موشي دزد در انبار ماست
    گندم اعمال چل ساله کجاست
  • ليک در ظلمت يکي دزدي نهان
    مي نهد انگشت بر استارگان
  • گر هزاران دام باشد در قدم
    چون تو با مايي نباشد هيچ غم
  • خفته از احوال دنيا روز و شب
    چون قلم در پنجه تقليب رب
  • آنک او پنجه نبيند در رقم
    فعل پندارد بجنبش از قلم
  • شمه اي زين حال عارف وا نمود
    عقل را هم خواب حسي در ربود
  • فالق الاصباح اسرافيل وار
    جمله را در صورت آرد زان ديار
  • تا که روزش واکشد زان مرغزار
    وز چراگاه آردش در زير بار
  • يار با او غار با او در سرود
    مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود